سفارش تبلیغ
صبا ویژن





 

 

 

 





حکمت را لباس زیرین و آرامش را بالاپوش خود قرار ده که این دو زیور نیکان اند . [امام علی علیه السلام]

:: خانه

:: مديريت وبلاگ

:: پست الكترونيك

:: شناسنامه

vدرباره من

lovlyworld

F . Taghavi
شب تنهائی من‏‏‍‏ بر هجوم تن دیوار اتاق میکوبد دل من تنگ دلی است که بر اندوه دلم می نالد

vلوگوي وبلاگ

lovlyworld

v لينك وبلاگ دوستان

احسان
عاشق دلباخته
حرفهای شیرین
مشکی رنگه عشقه
دلنوشته های یاسی
پویا احسانی
عاشقان دیوانه نیستند!
رویای معین
ردپای شقایق
diplomacy
یاسین
شب و تنهایی عشق

.: شهر عشق :.
امپراتوری هخامنشیان
دکتر علی حاجی ستوده

v لوگوي وبلاگ دوستان

















vمطالب قبلي

مطالب علمی
ایام خاص
اشعار زیبا
پندهای به یاد ماندنی
عاشقانه ها
خبر

vوضعيت من در ياهو

يــــاهـو

vاشتراك در خبرنامه

 

 

:: كل بازديدها: 231525

:: بازديدهاي امروز :0

:: بازديدهاي ديروز :7

::  RSS 

::  Atom 

! حرف دل من

شنبه 89/10/11 :: ساعت 1:54 صبح

- امروز دلم باز ابری بود . گاهی اینطوری میشم گاهی چشمام بارونیه گاهی قلبم پر غم میشه

پرسیدم : علتش را پیدا کردی ؟

- نه علت نداره یه کابوسه یه گنگی خاص

گفتم : نه باید علت داشته باشه قلب که الکی الکی نمی گیره

اشکش رو دیدم ، دیدم تو چشمش یه قطره کوچیک شیطون داره میرقصه می خواست خودش رو تو آغوش گونه هاش پرتاب کنه که با دست جلوش رو گرفت

اشک گوئی دلخور شد رو دستش محو شد و رفت

به دستاش نگاه کردم بی رنگ بود خون توش نبود میلرزید ناخودآگاه یاد قطره اشک افتادم که چه صادقانه خود را فدای گونه کرد

گفتم : عاشقی ؟

چهره معصومش صد سال پیرتر شد شکست خطوط صورتش رو میدیدم دلتنگیش انقدر زیاد بود که از لبهاش جاری شد

بارید . عشق رو فریاد زد و رفت

تازه فهمیدم عاشقم بود و من نفهمیدم



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! وصال

    پنج شنبه 89/9/18 :: ساعت 2:3 عصر

    صبح زود بیدار شد از همیشه شاداب تر از همیشه خوشحال تر در آیینه صورتش را نگاه کرد هنوز آثار جوانی بر صورتش نمایان بود لبخند زیبائی زد به یاد اولین دیدارش افتاد به سمت پنجره رفت روبروی پنجره اش پنجره ای بود که اولین دیدارشان را نقش زده بود یاد چشمان مهربان او افتاد چشمانی که در اولین نگاه دلش را با خود به آسمان ها برده بود یادش می آید تازه به این محله آمده بود در حال اسباب کشی به اتاقی که انتخاب کرده بود رفت پنجده را باز کرد نسیم پائیزی موهایش را در هوا رقصاند چشمانش را بسته بود و به نوازش باد دل سپرده بود که متوجه سنگینی نگاه کنجکاوی شد چشمانش را که باز کرد او را دید پسری محجوب و خوش سیما چشمانش پر از نشاط جوانی بود ناخواآگاه به هم لبخند زدند و این اولین دیدارشان بود .

    از آن روز 4 سال می گذرد و فردا روز موعود است او از سربازی بر میگردد و آخر هفته زمان عقدشان است روزی که به همه دوری ها پایان میدهد . خوشحال به آشپزخانه رفت صدای مادر را شنید که داشت کسی را دلداری میداد بعد از چند لحظه سکوت مادر به آشپزخانه آمد چشمانش خیس بود پرسید مامان چی شده ؟ مادر داستان خیانت مرد همسایه را تعریف کرد که چطور دل زنش را شکسته غرورش را لگدمال کرده و با داشتن 2 بچه کوچک با زن دیگری ازدواج کرده زن همسایه تنها توی این شهر اسیر شده و زندگی سختی در پیش رو دارد بعد یک لیوان آب برداشت و رفت و باز صدای گریه و دلداری مادر به گوش رسید .

    کمی غمگین شد دلش برای زنهایی که مورد ظلم قرار میگیرند سوخت دلش برای دلهای عاشقی که به بن بست میرسند سوخت ناگهان به یاد فردا افتاد در دلش حس غروری کرد که عشق او تمام این لحظات به یادش بوده و با بی تابی به سوی او می آید با خود گفت برای من شکستی وجود ندارد و ...........

    آن روز به کندی میگذشت هر چند دقیقه یکبار به سمت پنجره می رفت میدید که برای تمیز کردن اتاق در تکاپو هستند که ناگهان صدای شیون بلند شد دقت کرد آنجا چه خبر شده ؟ صدای فریاد می آمد صدای گریه صدایی که تداعی مرگ میکرد . پنجره را باز کرد دید همسایه ها به سمت خانه معشوقش می دوند مادر او را دید که به کوچه دوید موهایش را میکند و زاری میکرد . چه شده چرا اینچنین زاری میکند ؟ در اتاقش باز شد مادرش به سمت او آمد در آغوش کشیدش . همه چیز مثل یک خواب بود هیچ قدرت حرکتی نداشت در بین زاری های مادر او شنید که عشقش در راه بازگشت تصادف کرده و ............

    دیگر چیزی نفهمید از هوش رفت در رویا میدید عشقش به او لبخند میزند و به او نوید وصال میدهد همان طور که بارها این نوید را داده بود در باغی زیبا با هم قدم میزنند همه جای بوی عطر گل می آید همه چیز زیباست همه چیز ............

    وقتی چشمش را باز کرد در بیمارستان بود به سختی از جای برخواست بدنش بی جان بود نمی خواست باور کند آن باغ فقط یک رویا بود بعد از ترخیص به اتاقش رفت اتاقی که دیگر از پنجره اش نوری نمی آمد کمی دراز کشید اما خوابش نمی برد به یاد نوید وصال افتاد به سمت پنجره رفت به آن سمت خیابان به پنجره اتاق او نگاه کرد همه جا تاریک بود چیزی نمی فهمید فقط صدای فریاد رهگذران : برو عقب داری چیکار میکنی برو عقب .............

    دیگر همه چیز تمام شد به خود آمد او را دید با همان لبخند دستش را گرفت تا از زمین بلندش کند وقتی می رفت سبک بود برگشت به عقب نگاه کرد جسمش را دید که در خون غلتیده و مردم دور آن حلقه زدند .



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! دل نوشته

    پنج شنبه 89/8/20 :: ساعت 12:9 عصر

    هر روز صدای بلبل زیبا کنار پنجره ام مرا بیدار می کرد امروز بلبلکم نیامد دلم گرفت کنار پنجره ساعتها در انتظارش بودم اما نیامد .

    به یاد افرادی افتادم که هر روز به امید دیدن عزیزانشان بیدار می شوند و گاهی این امید تنها رویائی بیش نیست .

    بیدار می شوند اما .............

    گاهی مرگ چه تلخ و سوزان می شود .

    فکر کردم تا وقتی بلبلکم می خواند من تنها لبخندی می زدم هیچ وقت به این فکر نکردم که شاید روزی نیاید .

    گویا همه مردم همین طور هستند وقتی از دست می دهند تازه درک میکنند بودن چقدر شیرین و ارزشمند هست .

    با اینکه همه ما می دانیم روزی داشته ها را از دست می دهیم باز فراموش میکنیم ارزشها را و صد حیف که دیر می فهمیم چه زود دیر می شود .



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! داستان روز

    یکشنبه 89/7/18 :: ساعت 6:47 عصر

    از دور شبهی خمیده بر جاده نمایان شد لرزان و تکیده تلوتلو خوران می خرامید آهسته و پر تردید قدم بر می داشت نمی دانست در انتهای جاده چه چیزی در انتظارش است صدای عصایش در دشت می پیچید گوئی تنها موجود متحرک این دشت اوست خود را می کشید تا به انتهای جاده برسد .

    به یاد روز اولی افتاد که در ابتدای جاده شروع به حرکت کرده بود آن روز دختری زیبا سالم و شاداب بود دختری پر رویا که با آرزوهای بزرگ قدم بر می داشت محکم و با انگیزه .

    به یاد چشمهائی افتاد که در طول مسیر او را می کاویدند تا لغزشی در قدمش ببینند و به هنگام سقوط بر او حمله ور شده بدنش را بدرند .

    به یاد لبخند کودکانی افتاد که او را مست از عشق میکردند کودکانی که او را می بوسیدند و به او محبت هدیه می دادند .

    به یاد آرزوهایش کلبه ای امن گرمای عشق نوای یک کودک و ........

    چقدر از این رویاها دور شده بود هر چه فکر کرد رویائی دیگر در سر نداشت همه چیز تمام شده بود هیچ آرزوئی هیچ نیازی و .........

    لغزید فرو افتاد و دیگر برنخواست بدون آنکه به انتهای جاده رسیده باشد



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! داستان روز

    دوشنبه 89/5/18 :: ساعت 11:24 عصر

    باد خشمگین دیوارها را چنگ می زد ، سایه درختان در حال نوسان بر دیوار طرح غولی خون آشام را می نمود ، وزش باد در بین پنجره شبیه ناله دلخراش زنی سینه سوخته بود . خارج از کلبه صدای فریاد حاکم بود گوئی دنیا به آخر رسیده زمین و آسمان بی تاب بود . دخترک تنها در کنج اتاق به خود می لرزید کودکی زیبا با لباسی مندرس موهای پریشانش صورت معصومش را پوشانده بود .

    صدای غرش باد در لوله بخاری پیچید گوئی او را صدا می زد با صدای خنده آلوده به تمسخرش به کودک گفت می ترسی ؟

    دخترک موهایش را کنار زد لبهایش می لرزید صورتش سفید شده بود گفت : نه نمی ترسم مادرم به من گفته که از هیچ چیز نباید ترسید .

    باد خشمگین تر پرسید مادرت ؟ او کجاست ؟

    دخترک چشمهای درشتش را بست دست کوچکش را بر روی قلبش گذاشت و گفت : اینجا . مادرم دو سال پیش رفت بهشت پیش مادر بزرگ پیرم .

    باد با غرشی دیگر پرسید : چه کسی با تو در این کلبه متروکه زندگی میکند ؟

    دخترک لرزید با بغض جواب داد : با زن صاحب خانه . او زن خوبی است امشب در راه مانده برایش دعا میکنم تا سالم برگردد .

    باز صدای باد پرسید : او زن خوبی است ؟ واقعا خوب است ؟

    دخترک سرش را به علامت تایید تکان داد .

    زوزه باد شدیدتر شد طوری که دخترک خودش را جمع کرد باد غرید : بدنت کبود است کار اون زن نیست ؟

    دخترک با ترس سرش را باز به علامت تایید تکان داد بعد گویا چیزی نگرانش کرد با هراس گفت : او را آزار نده او زن خوبی است من دوستش دارم .

    باد با خشم خندید گفت : او را به سزای اعمالش می رسانم همینکه به خانه برسد بر ستون دم در میکوبم تا سقف بر سرش فرود آید .

    بعد از این حرف سکوت کرد .

    دخترک پشت پنجره دوید بیرون را نگاه میکرد . یادش آمد مادرش سرفه های شدیدی میکرد با این حال هیزم میفروخت تا بتوانند زندگی کنند . یاد روزی افتاد که بدن بی جان مادرش در راه مانده بود و زن صاحب کلبه او را پیدا کرده بود در حالی که دخترکش در آغوشش خوابیده بود . بعد از آن روز مادر به بهشت رفت و دیگر دخترک مادرش را ندید .

    روزهای بعد را به یاد آورد زن صاحب کلبه او را به خاطر اینکه نمیتوانست درست به کارهای خانه برسد کتک می زد . زن انتظار داشت دخترک بی نوا مانند یک زن بالغ از پس شست و شو و گرد گیری برآید اما دخترک ضعیف بود و به کندی کار میکرد همین کندی باعث می شد هر روز زن صاحب کلبه او را به شدت تنبیه کند .

    صورت دخترک برآفروخته شد یک لحظه با خود گفت اون زن بی رحم باید تنبیه شود با این افکار کنار پنجره به خواب رفت . ناگهان صدای پارس سگی او را از خواب پراند . به بیرون نگاه کرد زن صاحب کلبه را دید که از دور می آمد . قلبش به شدت بر سینه می کوبید . نمی دانست چه پیش خواهد آمد . با هر قدم که زن به کلبه نزدیکتر می شد صدای وزش باد شدیدتر می شد . دخترک می دید که زن زیر سقف جلوی درب کلبه خواهد مرد کمی لبخند زد اما بغضی در گلویش ظاهر شد . ترسید باد وحشیانه بر دیوار می کوبید . زن نزدیک شده بود با خشم دخترک را نگاه کرد . دخترک لبخند سردی زد . تنها 3 قدم دیگر تا مرگ زن مانده بود . صدای قدم اول آمد ، قدم دوم دخترک فریادی کشید و خود را به درب کلبه رساند زن را به عقب هل داد صدای خشم باد در ستون دم درب پیچید آنرا تکانی شدید داد و در هم شکست سقف فرود آمد در بین چشمان مبهوت زن صاحب کلبه و لبخند دخترک بی نوا . صداها در هم شکست هیاهوی باد تخریب سقف و فریاد زن و تنها یک جمله دخترک :

    دوستت دارم



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! دل نوشته

    سه شنبه 89/5/12 :: ساعت 10:42 عصر

     امروز  آسمان قلبم تاریک و طوفانی بود این روزهای تمام راهها به یک دیوار می رسد یک دیوار بلند و طولانی هر چقدر می روم به انتهای آن نمیرسم راهی برای گریز نیست گویا محکوم به بودن هستم باید بمانم باید در این ویرانی در پی روزنه ای برای فرار باشم .

    امروز هوای دلم ابری است بارشی شدید رعدی هراس انگیز و .......

    در این دیار دیگر رنگی از عشق رنگی از همدلی رنگی از همراهی نیست شاید اگر همراهی بود جستجوئی برای فرار نبود شاید .......

    امروز تنهائی را حس کردم سکوت را شکست را و این من بودم که باختن را از دست دادن را و نابود شدن را تجربه کردم .

    می خواهم روزنه ای پیدا کنم می خواهم زندگی را تجربه کنم می خواهم بدوم پرواز کنم و به آن سوی دیوار برسم .

    آیا تو بال پروازم می شوی ؟



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! حقیقت تلخ

    پنج شنبه 89/4/17 :: ساعت 12:20 صبح

    صدایم را می شنوید ؟

    من هنوز اندک نفسی در سینه دارم من هنوز نوری را از دور میبینم مرا به خاک مسپارید .

    من هنوز صدای قلب شسکته ام را می شنوم من هنوز گرمی اشک را بر گونه تب دارم حس می کنم مرا به خاک مسپارید .

    مرا تنها مگذارید من هنوز جانی در بدن دارم تا فدای قدوم او کنم .

    او ؟ او را در جمعتان نمی بینم !

    اینجا تنگ است بوی نم می دهد بود تند خاک مرا اینجا تنها مگذارید کمی صبر کنید او می آید .

    چه بی تاب است این دل برای دیدن او برای آخرین بار.  به او بگوئید مرا فراموش نکند .

    او نمی داند عاشقی چه عالمی دارد نمی داند در اوج بی مهری چه سرمست از نگاهش بودم .

    او نمی داند روحم با او آمیخته نمی داند ، او هیچ نمی داند .

    نه سنگ را بردارید جانی نمانده که بی نور بتوانم ببینم میخواهم روی او را ببینم برای آخرین بار .

    خاک نریزید نمی خواهم مرا آلوده ببیند . کمی مهلت دهید من هنوز نفس دارم .

    او می آید من می دانم . شاید نداند که با خدا چه معامله ای کردم اما می داند آخرین آرزویم دیدن اوست .

    بگذارید از معامله ام بگویم برایتان شاید که او آید . قلب نا آرامش با من مهربان بود خواستم آرامش کنم با محبت ، با عشق اما در اوج مستی عشق موج خروشان زندگی جدایمان کرد معامله کردم با خدائی که از حال دلهای عاشق بی خبر نیست التماس کردم که قلب مهربانش را آرام کند . خدا پذیرفت گفت جانت را می دهی تا او بماند ؟ جانم را دادم او نمی داند چه معامله ای کردم او فقط باید شاد بماند . دردش نابودم می کند نمی خواهم نمی توانم نه نمی توانم دردش را ببینم با درد او نابود می شدم .

    آیا الان هم نابود شدم ؟ او کیست ؟ کمی خاک را کنار بزنید .

    او محبوب من است می دانستم می آید . کمی صبر کنید چرا به قبرم نگاه هم نکرد ؟ وای چه کودک شیرینی در آغوشش آرمیده . نه این حقیقت ندارد او برای من نیامده . همسرش و کودکش و ...........

    خدایا عشقی که در دلش بود ........

    باورم نمی شود گویا زمان مرگ زمان عریان شدن حقایق است .

    باید لبخند بزنم محبوب من سلامت با کودکش بازی می کند باید لبخند بزنم که آخرین تصویری که از این دنیا دیدم لبهای خندان او بود .

    تنهایم بگذارید به آرزویم رسیدم .

     

     

     

     

     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! دل نوشته

    یکشنبه 89/3/30 :: ساعت 12:54 عصر

    دلم دریا را میخواهد دلم میخواهد در بین موجها شناور شوم میخواهم بروم تا آن دورها جائی که دیگر دست کسی قلبم را نلرزاند بروم آنقدر دور که تنهائیم را کسی نشنود امروز آسمان دلم تو را می خواهد بوی تند ماهی صدای غرشت آشوب دلت میخواهم با تمام خشمت بربدنم بکوبی . بدن ؟ این لاش? بی جان !

    هیچ فکر کرده ای اگر بر من بکوبی چه می شوم ؟ خودم هم نمیدانم دیگر از این جسم چیزی نمانده که آنرا نابود کنی ؟ داشتم با خود فکر میکردم چرا شکستن شکستنی ها لذت بخش است صدای شکستنشان زیباست یا فرو ریختنشان ؟

    دلم تو را میخواهد دریا آغوش پر غضبت را می خواهم دلم گرفته تنها تو را می خواهم . تو می دانی تنهائی چیست ؟ تنها مانده ای ؟ من مانده ام تنها بی دل دلم دیگر دست خودم نیست بدن بی دل دیده ای ؟ بدن بی روح دیده ای ؟

    مرا نگاه کن برای یکبار هم که شده مرا در امواجت محو کن مرا با خود ببر تنهائیم را با خود ببر جسمم را ببر سکوتم را ببر نگاهم را ببر .

    دیروز نسیمی کلب? عشقم را ویران کرد تو دیدی ؟ دیدی که این نسیم چطور پیکر بی جانم را بر زمین کوبید او رفت با خود زندگیم را برد قلبم را برد روحم را برد دیگر تنها شدم تنهای تنها بی همدم بی آینده . مرا ببر دریا که دیگر دلیلی برای بودن نیست .

    مرا ببر که دیگر بودن با نبودن یکی شده

    مرا ببر



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! حرف دل

    چهارشنبه 89/3/12 :: ساعت 1:5 صبح

    مرا دریاب ، که با حجم نقسهایم تو را صدا می زنم

    مرا پیدا کن ، که بوی تو را در کوچه ها می جویم

    مرا تمنا کن ، که تو را ای محبوب قلب تمنا دارم

    مرا با خود به کوچه ای ببر که در آن عشاق قدم نهادند

    مرا با خود به محفلی ببر که در آن عشاق سر بر بالین هم نهادند

    مرا با خود به دیاری ببر که در آن عشاق پی هم سر به بیابان نهادند

    مرا با خود به ناکجاآباد ببر که با تو زیستن را دوست دارم



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! شقایق مرد

    پنج شنبه 89/2/16 :: ساعت 11:57 عصر

    یک روز صبح هنگامیکه در خواب ناز بودم نوازشی بدنم را لرزاند نوازشی بس شیرین دلم نمی خواست چشم باز کنم حس می کردم در خواب هستم این دست مهربان تمام بدنم را نوازش کرد خستگی خواب شبانه از بدنم خارج شد چشم گشودم لبخندش به من جانی تازه داد نمی دانم چرا همان نگاه دلم را لرزاند دستانم برای در آغوش کشیدنش کوتاه بود خودش به سمت من آمد مرا گرفت و بوسه بارانم کرد از آن روز به بعد همیشه در انتظارش بودم تا بیاید تا بتوانم در کنارش آرامش بگیرم هر روز صبح با عشق دیدن او چشم می گشودم روزهای اول همیشه بود هر وقت دلتنگ بودم هر وقت مست از عشق بودم و هر وقت ..... خیلی مهربان بود نگاهش صدایش و حتی خشمش برایم پر از احساس بود در عشقی عمیق گرفتار شده بودم غیر از او کسی را نمیدیدم روزی دوست قدیمیم گفت شقایق چرا انقدر دلباخته او شده ای او با همه مهربان است ما را هم هر روز صبح نوازش می کند کار نسیم همین است باید صبح به صبح گلها را نوازش کند تا خستگی شب را از تن بیرون کنند چرا انقدر او را بزرگ می بینی ؟ گفتم چون کارش زیباست مهربان است لبخندش دل هر بیننده را می شکافت من را عاشق کرده و خوب می داند بی او می میرم دوستم نگاهی پر غم کرد و هیچ نگفت .

    روزها می گذشت و من هر روز عاشق تر از روز قبل می شدم تا زمانی رسید که شقایقی نورس نزدیک من روئید زیبا بود جوان و پر انرژی بعد از شکوفا شدنش نسیم آمد مثل همیشه شاد و رقصان وقتی به ما رسید بی توجه به نگاه عاشق من به سمت شقایق جوان رفت او را بوسید و نوازش کرد بعد بی هیچ کلامی رفت !!!!

    مگر می شود ؟ من را ندید ؟ چطور ممکن است ؟ دوستم متوجه شد که چقدر آشفته شدم گفت من قبلا به تو گفته بودم او نسیم است و به نجواهای عاشقانه اش دل خوش نکن دیدی راست می گفتم . او تو را فراموش کرد او همیشه اینگونه عمل می کند هر گاه گلی جدید می روید با او دوستی می کند و بعد از مدتی گلی دیگر نباید به او دل خوش می کردی کلمات دوستم مانند داس بدنم را می خراشید . چرا با من ؟ من که عاشقش بودم ؟ من که او را همچون معبودی دوست داشتم چرا من ؟ من که تشنه دیدارش بودم من که لحظه شماری می کردم تا خود را به دست او بسپارم چرا من ؟ دنیای من بی او هیچ رنگ و بوئی نخواهد داشت دنیا را بی او نمیخواهم بغض گلویم را فشار می داد با صدای بلند فریاد زدم و مویه کردم انقدر اشک ریختم که چشمانم به جای اشک خون بارید کار من شد در عشق او سوختن و گریستن .

    روزی از بلبلی شنیدم که نسیم برای آسیب ندیدن من ترکم کرد به بلبل گفتم به نسیم بگو بودنش آرامش قلبم بود و رفتنش مرگ من او مرا تنها گذاشت تا سالم بمانم اما من در غم عشق او نابود شدم به او بگو عشق او را فراموش نکرده و نمیکنم من شقایق هستم و تا زنده هستم در غم عشق او نالانم .

    به او بگو بی او شقایق مرد عشق مرد زندگی مرد



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

       1   2   3   4   5   >>   >

    ! ليست كل يادداشت هاي اين وبلاگ