سفارش تبلیغ
صبا ویژن





 

 

 

 





مردم باید خدا به هنگام نعمت شما را ترسان بیند ، چنانکه از کیفر هراسان . آن را که گشایشى در مالش پدید گردید و گشایش را چون دامى پنهان ندید ، خود را از کارى بیمناک در امان پنداشت ، و آن که تنگدست شد و تنگدستى را آزمایشى به حساب نیاورد پاداشى را که امید آن مى‏رفت ، ضایع گذاشت . [نهج البلاغه]

:: خانه

:: مديريت وبلاگ

:: پست الكترونيك

:: شناسنامه

vدرباره من

lovlyworld

F . Taghavi
شب تنهائی من‏‏‍‏ بر هجوم تن دیوار اتاق میکوبد دل من تنگ دلی است که بر اندوه دلم می نالد

vلوگوي وبلاگ

lovlyworld

v لينك وبلاگ دوستان

احسان
عاشق دلباخته
حرفهای شیرین
مشکی رنگه عشقه
دلنوشته های یاسی
پویا احسانی
عاشقان دیوانه نیستند!
رویای معین
ردپای شقایق
diplomacy
یاسین
شب و تنهایی عشق

.: شهر عشق :.
امپراتوری هخامنشیان
دکتر علی حاجی ستوده

v لوگوي وبلاگ دوستان

















vمطالب قبلي

مطالب علمی
ایام خاص
اشعار زیبا
پندهای به یاد ماندنی
عاشقانه ها
خبر

vوضعيت من در ياهو

يــــاهـو

vاشتراك در خبرنامه

 

 

:: كل بازديدها: 231482

:: بازديدهاي امروز :3

:: بازديدهاي ديروز :3

::  RSS 

::  Atom 

! دل نوشته

چهارشنبه 89/12/18 :: ساعت 12:4 صبح

یه زمانی دلم می خواست

می تونستم پازل زندگی رو خودم میچیدم .

می تونستم دنیا رو مثل خونه عروسکی خودم شکل بدم آدما رو با عشق کنار هم قرار بدم خونه ها رو با چراغهای رنگی زینت بدم لباسهای تمیزو زیبا تن همه کنم به همه غذا بدم .....

همه جا رو پر از شادی و مهر کنم .

صدای آدما رو بشنوم به آرزوهاشون برسونمشون و به جای گریه فقط صدای خنده بشنوم .

 

دلم می خواست

می تونستم به جای اینهمه غم فقط شادی توی دنیا بکارم .

به جای اینهمه جنگ و خشونت فقط بذر آرامش و صمیمیت بپاشم .

شاید اگر می تونستم به جای همه آدمها آرزو کنم آرزو می کردم زندگی برای همه زیبا بشه .

 

اگر خدا بودم

میخواستم

صدای تو بودم صدای قلب تو صدای خواهش تو .

آهنگ دلت رو با زیباترین نت می نواختم سازت کوک میشد و بار غمت رو به دوش می کشیدم .

 

و البته می خواستم

باورت کنم .

هر جمله که میگی رو مانند شعر دوران کودکی از بر کنم .

دستای سردت رو در دستام بگیرم و گرمای دنیا رو نثارت کنم .

می خواستم از چشمات جون بگیرم .

می خواستم همه چیز برات رنگ و بوی محبت بگیره .

می خواستم ......

 

روزی هزاران بار این آرزوها رو نوشتم .

بر روی شنهای کنار ساحل

بر روی کاغذ کهنه و رنگ پریده

بر روی قلبم

نوشتم و خط زدم گویی آرزوهای بزرگتری هم هست .

این کار هر روزم بود تا تو رفتی .

قدم قدم فاصله رو زیاد کردی .

از من گرفتی دلخوشی کودکانه اما صادقانه رو و به جای اون بهم تاریکی شبهای تب دار رو دادی .

 

حالا میدونم اگر خدا بودم

شاید دنیا سیاه تر میشد ، شاید در برابر دردها سکوت میکردم و شاید .................... .

 



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()


    ! ليست كل يادداشت هاي اين وبلاگ