سفارش تبلیغ
صبا ویژن





 

 

 

 





نگاهداری دین، ثمره معرفت و اساس حکمت است . [امام علی علیه السلام]

:: خانه

:: مديريت وبلاگ

:: پست الكترونيك

:: شناسنامه

vدرباره من

lovlyworld

F . Taghavi
شب تنهائی من‏‏‍‏ بر هجوم تن دیوار اتاق میکوبد دل من تنگ دلی است که بر اندوه دلم می نالد

vلوگوي وبلاگ

lovlyworld

v لينك وبلاگ دوستان

احسان
عاشق دلباخته
حرفهای شیرین
مشکی رنگه عشقه
دلنوشته های یاسی
پویا احسانی
عاشقان دیوانه نیستند!
رویای معین
ردپای شقایق
diplomacy
یاسین
شب و تنهایی عشق

.: شهر عشق :.
امپراتوری هخامنشیان
دکتر علی حاجی ستوده

v لوگوي وبلاگ دوستان

















vمطالب قبلي

مطالب علمی
ایام خاص
اشعار زیبا
پندهای به یاد ماندنی
عاشقانه ها
خبر

vوضعيت من در ياهو

يــــاهـو

vاشتراك در خبرنامه

 

 

:: كل بازديدها: 231765

:: بازديدهاي امروز :12

:: بازديدهاي ديروز :14

::  RSS 

::  Atom 

! مرگ عشق

پنج شنبه 89/2/9 :: ساعت 2:44 صبح

پرسید عشق چیست ؟

گفتم یک بازی  

پرسید بازی ها انتها دارند پایان عشق چیست ؟

گفتم اندوه

گفت پس چرا عاشق می شوند  ؟

گفتم چون عشق زندگی را رنگین می کند

گفت اندوه رنگ ندارد این چه رنگی است ؟

گفتم اندوه عشق رنگ دارد رنگش به رنگ خون درون قلب است

آری اگر عشق نباشد خواهیم مرد

سکوت کرد گفت عشق می خواهم می توان آن را خرید ؟

گفتم قیمتش را می پردازی

گفت چقدر است ؟

گفتم به قیمت زندگیت

بلند شد و رفت همانطور که می رفت گفت می خواستم بدانم چرا دیگر زنده نیستی حال فهمیدم     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! جمله روز

    سه شنبه 89/2/7 :: ساعت 1:18 عصر

    خاطرم نیست تو از بارانی یا که از نسل نسیم ، هرچه هستی گذرا نیست
    هوایت ، بویت ... فقط آهسته بگو . . . با دلم می مانی..........

     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! دل نوشته

    پنج شنبه 89/2/2 :: ساعت 8:6 عصر

    نوری درخشید آفتاب از کنار پنجره به روی صورت دخترک خزید . چشمان ترش نیمه باز بود باز اشک در سکوتی خزان زده امانش نداده بود با بی حوصلگی از تخت بلند شد آهسته و کشان کشان به سمت آینه رفت غم ساکن چهره آرامش بود بغض را فرو داد با لبی خندان نزد خانواده رفت .

    بعد از کارهای روزانه سراغ کامپیوترش رفت با بی حوصلگی ایمیلهایش را چک کرد ناگهان .....

    او را دید جذاب و مهربان به نظر می رسید دل دخترک لرزید آیا این همان کسی است که می خواهد او را همراهی کند ؟ به آسمان نگاه کرد خورشید می خندید بر خلاف دل نا آرامش که گریان بود . دل به دریا زد خواست که اعتماد کند و کرد .

    همه چیز دنیا زیبا شد حتی خشم آسمان حتی صدای کلاغها حتی ناله های شبانه و.... او آمد عاشقش کرد دلتنگی را به او آموخت به او یاد داد دیگر لبخندش برای دلخوشی و آرامش کسی نباشد از ته دل بلخندد روزهای زیبا و لحظه های زیبا باعث شد او باور کند این زیبائی ها ابدی است باور کند می تواند نگاهی گرمش کند باور کند می تواند لبخندی لبریز از عشقش کند میتواند شانه ای تکیه گاه خستگی اش شود می تواند سینه ای حجم تنهائی اش را پر کند و ...

    روزها گذشت کم کم ابرها به آسمان زیبای دخترک سرک کشیدند رعد و برقی زد و همه چیز تمام شد . او ناپدید شد رفت بدون اینکه دخترک را نگاهی کند همه دنیای دخترک شکست نابود شد باورهایش ایمانش کاخ بلورینی که با او ساخته بود . یعنی آنها هم اشتباه بود ؟

    دردی در قلبش نفسش را گرفت به خود پیچید چرا باور کرد دنیای تاریکش روشن شده ؟ چرا باور کرده که عشقی وجود دارد ؟ سالهاست که عشق مرده و هیچ قلبی صادقانه ابراز دوستی نمی کند .هیچ دلی به راستی نمی لرزد هیچ دستی به واقع به دنبال دستی نمی گردد و....

    اشک امانش را برید گریست بر سادگی خود بر دلی که عاشق بود بر عشقی که فرجامی نداشت بر حسی که بی گناه نادیده گرفته شد دخترک تنها عشق می خواست برایش هیچ چیز جاذبه و رنگی نداشت تنها عشق اما باورش نکرد رفت بی هیچ مکثی .

    درخترک با خود می اندیشید که آیا او نیز دلش به درد آمده ؟ آیا واقعا هیچ احساسی در وجودش رشد کرده ؟ به سادگی رفت هیچ اثری از دلتنگی در او نبود فقط رفت . مگر قول نداده بود که هیچ وقت تنهاش نگذارد یعنی این قول و قرار ها از یادش رفت ؟

    غم در وجود دخترک رخنه کرد او را لرزاند به خود آمد زمان را گم کرده بود نگاهی کرد گویا در خوابی عمیق فرو رفته بود تمام زیبائی ها خواب بود تمام غمها خواب بود به صفحه مانیتور نگاه کرد عکسی را دید که با او در رویایش زندگی کرده بود لبخندی زد نفسی کشید در دل از او تشکر کرد که لحظه های زیبای زندگی را به او نشان داد و شکر کرد که تمام زشتی ها در خوابش بود صفحه را بست و کنار پنجره به آینده نگاه کرد .



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! دوستت دارم

    چهارشنبه 89/2/1 :: ساعت 11:41 عصر

    با اینکه می دانم دوست داشتن گناه است دوستت دارم

    با اینکه می دانم پرستش کار کافر است می پرستمت

    با اینکه می دانم آخر عشق رسوایی است عاشقت می شوم

    پس گناهکارم ، کافرم ، رسوایم ولی همچنان دوستت دارم

     

    دوستت دارم عزیزم خیلی خیلی خیلی

     خیلی ها میگن

    اگه به معشوقت زیاد بگی دوستت دارم اون زود تو را از یاد می بره

    و به کس دیگری عشق می ورزد

     ولی من به تو اطمینان دارم پس دوستت دارم

     

    نمی دانم چه حسی هست این عاشقی؟

    وقتی می نشینم ، وقتی راه می روم ، وقتی می خوابم دوستت دارم

    وقتی صدایی می آید دوستت دارم ، وقتی سکوت است دوستت دارم

    چه می کنی با من که چنین راحت همیشگی شده ای ؟

     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! داستان روز

    یکشنبه 89/1/22 :: ساعت 12:9 عصر

    دانه‌ کوچک‌ بود و کسی‌ او را نمی‌دید...

    سال‌های‌ سال‌ گذشته‌ بود و او هنوز همان‌ دانه‌ کوچک‌ بود.

    دانه‌ دلش‌ می‌خواست‌ به‌ چشم‌ بیاید اما نمی‌دانست‌ چگونه.

    گاهی‌ سوار باد می‌شد و از جلوی‌ چشم‌ها می‌گذشت...

    گاهی‌ خودش‌ را روی‌ زمینه روشن‌ برگ‌ها می‌انداخت‌ و گاهی‌ فریاد می‌زد و می‌گفت:

    من‌ هستم، من‌ اینجا هستم، تماشایم‌ کنید.


    اما هیچ‌کس‌ جز پرنده‌هایی‌ که‌ قصد خوردنش‌ را داشتند یا حشره‌هایی‌ که‌ به‌ چشم‌ آذوقه‌ زمستان‌ به‌ او نگاه‌ می‌کردند، کسی‌ به‌ او توجه‌ نمی‌کرد.


    دانه‌ خسته‌ بود از این‌ زندگی، از این‌ همه‌ گم‌ بودن‌ و کوچکی‌ خسته‌ بود، یک‌ روز رو به‌ خدا کرد و گفت: نه، این‌ رسمش‌ نیست.

    من‌ به‌ چشم‌ هیچ‌ کس‌ نمی‌آیم. کاشکی‌ کمی‌ بزرگتر، کمی‌ بزرگتر مرا می‌آفریدی.


    خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه‌ فکر می‌کنی. حیف‌ که‌ هیچ‌ وقت‌ به‌ خودت‌ فرصت‌ بزرگ‌ شدن‌ ندادی. رشد، ماجرایی‌ است‌ که‌ تو از خودت‌ دریغ‌ کرده‌ای. راستی‌ یادت‌ باشد تا وقتی‌ که‌ می‌خواهی‌ به‌ چشم‌ بیایی، دیده‌ نمی‌شوی.

    خودت‌ را از چشم‌ها پنهان‌ کن‌ تا دیده‌ شوی.


    دانه‌ کوچک‌ معنی‌ حرف‌های‌ خدا را خوب‌ نفهمید اما رفت‌ زیر خاک‌ و خودش‌ را پنهان‌ کرد.

    رفت‌ تا به‌ حرف‌های‌ خدا بیشتر فکر کند.


    سال‌ها بعد دانه‌ کوچک‌ سپیداری‌ بلند و باشکوه‌ بود که‌ هیچ‌ کس‌ نمی‌توانست‌ ندیده‌اش‌ بگیرد؛ سپیداری‌ که‌ به‌ چشم‌ همه‌ می‌آمد ...  



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! حرف دل

    شنبه 88/12/15 :: ساعت 11:46 صبح

    با هم عهد بستیم که در کنار هم بمانیم . عهد بستیم با هم از لحظه ها عبور کنیم .

    بمانیم در شادی ، گل خند? هم باشیم . بمانیم در غم ، شبنم چشمان تر هم باشیم .

    عهد بستیم عطر فضای اطرافمان نفسهایمان باشد . عهد ما شد حکم الهی حکمی ابدی و ماندگار .

    قرار بر این شد تنهائی را به دست باد سپاریم . تلخی زمان را فراموش کنیم به امید شیرینی فردا .

    تا سپیدی صبح عهد بستیم و رویا ساختیم .

    قافل از اینکه به محض روشن شدن دنیای تاریک تو میروی و من میمانم با این امید که تا تو باز برگردی .



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! یک درس واقعی

    دوشنبه 88/12/10 :: ساعت 4:19 عصر

    امروز دوباره یک ایمیل داشتم یک داستان تکراری داستانی زیبا که هر گاه میخونم قلبم پر از درد میشه و ناخودآگاه اشک میریزم البته کمی هم افسوس میخورم این داستان نهایت عشق پاک و خالص را به تصویر کشیده افسوس میخورم که آیا در این دنیا که هر کس به فکر منافع خودشه از این عشقها پیدا میشه ؟

    داستان جالبیه شما هم بخونید تا مثل من به فکر فرو برین چرا ما اینطوری نباشیم ؟

     

    یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

    برخی ازدانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.  

    برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.  

    شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

    در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:  

    یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند...

    یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.  

    شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

    رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.  

    ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد...  

    همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرارکرد و همسرش را تنها گذاشت.

    بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.  

    ببر رفت و زن زنده ماند...  

    داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

    اما پسرپرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریادمی زد؟  

    بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!  

    پسرجواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که : عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.ازپسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود...

    قطره های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند.

     پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد واورا نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود

     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! داستان روز

    چهارشنبه 88/11/14 :: ساعت 3:14 عصر

    یکی بود یکی نبود

    یک مرد بود ، که تنها بود . یک زن بود که او هم تنها بود .

    زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود .

    مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود .

    خدا غم آنها را می دید و غمگین بود .

    خدا گفت :

    شما را دوست دارم . پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

    مرد سرش را پایین آورد ، مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آن زن را دیدی . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید .

    خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .

    مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود . زن خندید .

    خدا به مرد گفت :

    به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .

    مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .

    خدا به زن گفت :

    به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد ، زیبا کنی .

    مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند .

    خدا خوشحال بود .

    یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد . دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند . اما پرنده نیامد . پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند . مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .

    خدا گفت :

    از بهشت شاخه گلی به شما خواهم داد .

    پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد . زن اشکهای کودک را می دید و غمگین بود . فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیر? جانش به او بنوشاند .

    مرد زن را دید که میخندد . کودکش را دید که شیر می نوشد . بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .

    خدا شوق مرد را دید و خندید . وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شان? مرد نشست .

    خدا گفت :

    با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد . راست بگویید ، تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید ، تا همیشه به یاد من باشد .

    روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت . زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلهای پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند .

    خدا همه چیز و همه جا را می دید .

    خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیس نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخ? گلی را می کارد . خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاههایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی می گردند و پرنده هایی که .....

    خدا خوشحال بود

    چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود .

     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! داستان روز

    شنبه 88/5/17 :: ساعت 12:12 عصر

    قلب جغد پیر شکست

    جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را ادامه مطلب...


  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! غم

    چهارشنبه 88/4/3 :: ساعت 11:58 صبح

    به آسمان نگاه کنید بغضی از جنس تاریکی  تمام آبی آسمان را پوشانده

    به خورشید همیشه خندان نگاه کنید دیگر نورش شادی بخش نیست گویا این فانوس زمین هم در غمی مبهم اسیر شده

    شبها ستاره ها به جای چشمک زدن هم نوا با مردم از اندوهی سخن میگویند از کشته شدن هم وطن به دست هم وطن از زخمی شدن دل میلیونها انسان به دست برادران خودشان ستاره ها شبها سکوت میکنند و بی صدا فریاد میزنند صدای سکوتشان در فریاد انسان ها میپیچد و نوائی دلخراش تولید میکند

    گل ها رو دیده اید خشم و غصبشان همچون قطرات تلخی از دلشان بر برگها میچکد عطرشان بوی خون دارد خون دلی که این روزها از دل هر انسان با غیرتی بر می آید

    به تازگی از کنار شمشادها رد شده اید به پای هر رهگذر میپیچند و تمنا میکنند که بمانید و حمایت کنید

    صدای سازها را به تازگی شنیده اید گویا تمام نت ها صدائی جز یک اسم ندارند ندا دختری که بی گناه با نگاهی پر از آرزو دنیای سیاه را ترک گفت

    در غم ندا و دیگر شهدای روزهای اخیر میباریم و راهشان را ادامه میدهیم

     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    <      1   2   3   4   5   >>   >

    ! ليست كل يادداشت هاي اين وبلاگ