سفارش تبلیغ
صبا ویژن





 

 

 

 





برادرانِ راستین به دست آر و بر شمارشان بیفزای که به هنگام آسایش، ساز و برگ اند و به هنگام سختی، سپر . [امام علی علیه السلام]

:: خانه

:: مديريت وبلاگ

:: پست الكترونيك

:: شناسنامه

vدرباره من

lovlyworld

F . Taghavi
شب تنهائی من‏‏‍‏ بر هجوم تن دیوار اتاق میکوبد دل من تنگ دلی است که بر اندوه دلم می نالد

vلوگوي وبلاگ

lovlyworld

v لينك وبلاگ دوستان

احسان
عاشق دلباخته
حرفهای شیرین
مشکی رنگه عشقه
دلنوشته های یاسی
پویا احسانی
عاشقان دیوانه نیستند!
رویای معین
ردپای شقایق
diplomacy
یاسین
شب و تنهایی عشق

.: شهر عشق :.
امپراتوری هخامنشیان
دکتر علی حاجی ستوده

v لوگوي وبلاگ دوستان

















vمطالب قبلي

مطالب علمی
ایام خاص
اشعار زیبا
پندهای به یاد ماندنی
عاشقانه ها
خبر

vوضعيت من در ياهو

يــــاهـو

vاشتراك در خبرنامه

 

 

:: كل بازديدها: 232026

:: بازديدهاي امروز :21

:: بازديدهاي ديروز :16

::  RSS 

::  Atom 

! یا اباعبدالله

پنج شنبه 86/10/27 :: ساعت 12:48 عصر

کرده ام نذر که عمری زغمت گریه کنم                                     آه از دل کشم و از الم‏ات گریه کنم

گـاه از مـاتـم تـو بـر سـر و سینـه زنـم                                       گاه بنشینم و زیر عـلمت گریه کنم

منم آن ساحل درمانده که با دست تهی                                  در دل شب به امید کرمت گریه کنم

بـه غبـار حـرم کـربـلایـت زنـده‏ام                                              دوست دارم که شبی در حرمت گریه کنم

کاش آیی به دم مردن به سر بالینم                                         تا نهانم صورت خود بر قدمت گریه کنم

 



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! مطلب روز

    دوشنبه 86/10/24 :: ساعت 3:48 عصر

        خیلی چاق بود . پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا . تخته را که پاک می کرد ، بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد . آن روز معلم با تأخیر وارد کلاس شد . کلاس غلغله بود . یکی گفت :



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! دو مجسمه

    پنج شنبه 86/10/20 :: ساعت 1:16 عصر

    دومجسمه

     

    توی یه پارک در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یک زن و یک مرد. این دو مجسمه سالهای سال دقیقا روبه‌روی همدیگر با فاصله کمی ایستاده بودند و توی چشمای هم نگاه میکردند و لبخند میزدند. یه روز صبح خیلی زود یه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت:" از آن جهت که شما مجسمه‌های خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیده‌اید، من بزرگترین آرزوی شما را که همانا زندگی کردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر آورده میکنم. شما 30 دقیقه فرصت دارید تا هر کاری که مایل هستید انجام بدهید." و با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی کرد: یک زن و یک مرد.

    دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوته‌هایی که در نزدیکی اونا بود دویدند در حالی که تعدادی کبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوته‌ها رفتند. فرشته هر گاه صدای خنده‌های اون مجسمه‌ها رو میشنید لبخندی از روی رضایت میزد. بوته‌ها آروم حرکت میکردند و خم و راست میشدند و صدای شکسته شدن شاخه‌های کوچیک به گوش میرسید. بعد از 15 دقیقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بیرون اومدند در حالیکه نگاههاشون نشون میداد کاملا راضی شدن و به مراد دلشون رسیدن.

    فرشته که گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی کرد و از مجسمه‌ها پرسید:" شما هنوز 15 دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟" مجسمه مرد با نگاه شیطنت‌آمیزی به مجسمه زن نگاه کرد و گفت:" میخوای یه بار دیگه این کار رو انجام بدیم؟" مجسمه زن با لبخندی جواب داد:" باشه. ولی این بار تو کبوتر رو نگه دار و من میرینم روی سرش."........

     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! یک حقیقت

    پنج شنبه 86/10/13 :: ساعت 4:52 عصر


  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! راه بهشت

    پنج شنبه 86/10/13 :: ساعت 4:15 عصر

    مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی ، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت... <**ادامه مطلب...**>  

     

    مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی ، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
    پیاده ‌روی درازی بود ، تپه بلندی بود ، آفتاب تندی بود ، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند . در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟
    "
    دروازه ‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."

     چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.
    دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و
    گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بشوید."

     اسب و سگم هم تشنه‌اند.
    نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
    مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند ، به مزرعه‌ای رسیدند . راه ورود به این مزرعه ، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهیپوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
    مسافر گفت: " روز بخیر!"
    مرد با سرش جواب داد .
    - ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم .

    مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید .
    مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند .
    مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانیدبرگردید .
    مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست ؟
    - بهشت
    - بهشت ؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است !
    - آنجا بهشت نیست، دوزخ است .
    مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند ! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
    - کاملأ برعکس ؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند ، همانجا می‌مانند...

     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! نکته روز

    سه شنبه 86/10/4 :: ساعت 11:2 صبح

       اگه بی هوا کسی وارد زندگیت شد ؛ بدون کار "خدا" بوده ! , 
           
    اگه بی محابا دلها قبل از دستها بهم گره خورد ؛ بدون کار "خدا" بوده ! ،
           
    اگه گریه هات تو خنده غفلت دیگران شنیده نشد تا خورد نشی ؛ بدون تنها محرمت "خدا" بوده !
         
     حالا هم اگه دلت شکسته و بغض تنهائی خفتت کرده ؛ شک نکن تنها مرهمت "خداست" که ؛ از سر 
         
    تواضع یه بهونه واسه نوازشت گیر آوورده !
         
      آخه می دونی ؟ :
           "خـدا" خیـلی تنـهاسـت ...

         

       



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! شعر روز

    پنج شنبه 86/9/29 :: ساعت 3:30 عصر

        این شعر بسیار زیبا را یکی از دوستان عزیزم به نام آقا رضا سرودن ، بخوانید و لذت ببرید ...

     

       مثل غروب پنجره لبریزم از غمت   

          بر من مباد اینکه بپرهیـزم از غمت          

            ای در بهـار روی تو آرامشـی غریـب

               چنـدیسـت در کشـاکش پاییـزم از غمت                         

                   یا دستهـای سبـز تو را داد میـزنم

               یا با گلوی خستـه گلاویـزم از غمت

              از من مخواه صبرو سکوت ای همیشه دور

            در بنـد یک جنـون غزل خیـزم از غمت

          حتا سرودنت به دلم بال و پر نداد

        راهی نمانده است که بگریزم از غمت


     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! توصیه های دلنشین

    پنج شنبه 86/9/29 :: ساعت 3:0 عصر

      برای هر روز ،

    با هر بار تکرار ، بگذارید کلمات با عمق بیشتری جذب ضمیر نا خود آگاه تان شود . به تدیج مفهوم کاملی از این گفتارها به دست خواهید آورد که اگر بخواهید آنها را طی یک دوره یاد بگیرید در پایان حقایق ارائه شده با شما یکی خواهد شد . آن صفحه ای که گفتار روزتان هست طی روز باز کنید در هر فرصت آن را مرور کنید .  حتی المقدور آن گفتار را با شرایط واقعی زندگی تان تطبیق دهید . شب قبل از خواب چند بار دیگر گفتارتان را مرور کنید .

    روز اول

    راز دوستی در تفاوت قائل شدن میان دوستان است . صداقت را به چاپلوسی و صمیمیت را به لبخندهای تصنعی ترجیح بده .

     

    روز دوم 

     

    راز دوستی آن است که برای یافتن دوستان صمیمی باید اول خودت یک دوست باشی  .

     

    روز سوم

     

    راز دوستی در توقع نداشتن از دیگری است نسبت به دیگران آزاده رفتار کن .

    روز چهارم

    راز دوستی در قسمت کردن شادی ها با دیگران است .

     

    روزپنجم

     

    راز دوستی در این است که بیشتر گوش کنی تا دیگران را وادار به شنیدن کنی .

     

    روز ششم

     

    راز دوستی در این است که در خوشبختی دیگران نه فقط با حرف بلکه با عمل سهیم باشی .

     

    روز هفتم

     

    راز دوستی در دوست داشتن بی قید و شرط دیگران است .

     

     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! یک حقیقت

    یکشنبه 86/9/25 :: ساعت 6:40 عصر

           می دونی فلسفه اختراع سرسره برای بچه ها چیه؟

     می خوان از بچگی به آدم یاد بدن که صعود چقدر سخت و سقوط چه آسونه .



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! شعر روز

    یکشنبه 86/9/25 :: ساعت 6:32 عصر

      پیداست هنوز شقایق نشدی ...‏‏
                          یعنی که تو هیچ وقت عاشق نشدی ...

           زرد است که لبریز حقایق شده است ...
                تلخ است که با درد موافق شده است ...
                    شاعر نشدی وگر نه می فهمیدی ...
                          پاییز بهاریست که عاشق شده است



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    <   <<   11   12      >

    ! ليست كل يادداشت هاي اين وبلاگ