سفارش تبلیغ
صبا ویژن





 

 

 

 





با دانشمندان همنشینی کن تا خوش بخت گردی . [امام علی علیه السلام]

:: خانه

:: مديريت وبلاگ

:: پست الكترونيك

:: شناسنامه

vدرباره من

lovlyworld

F . Taghavi
شب تنهائی من‏‏‍‏ بر هجوم تن دیوار اتاق میکوبد دل من تنگ دلی است که بر اندوه دلم می نالد

vلوگوي وبلاگ

lovlyworld

v لينك وبلاگ دوستان

احسان
عاشق دلباخته
حرفهای شیرین
مشکی رنگه عشقه
دلنوشته های یاسی
پویا احسانی
عاشقان دیوانه نیستند!
رویای معین
ردپای شقایق
diplomacy
یاسین
شب و تنهایی عشق

.: شهر عشق :.
امپراتوری هخامنشیان
دکتر علی حاجی ستوده

v لوگوي وبلاگ دوستان

















vمطالب قبلي

مطالب علمی
ایام خاص
اشعار زیبا
پندهای به یاد ماندنی
عاشقانه ها
خبر

vوضعيت من در ياهو

يــــاهـو

vاشتراك در خبرنامه

 

 

:: كل بازديدها: 232021

:: بازديدهاي امروز :16

:: بازديدهاي ديروز :16

::  RSS 

::  Atom 

! یک حقیقت

چهارشنبه 87/2/4 :: ساعت 12:27 عصر

  

     برای کشتن یک پرنده یک قیچی کافی ست . لازم نیست آن را در قلبش فرو کنی یا گلویش را با آن بشکافی . پرهایش را بزن... خاطره پریدن با او کاری می کند که خودش را به اعماق دره ها پرت کند

 



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! شعر روز

    یکشنبه 87/1/25 :: ساعت 9:28 عصر

          این شعر زیبا را یکی از دوستان عزیزم برام فرستاده امیدوارم همانطور که من لذت بردم شما هم لذت ببرید

     

    دوباره چشمهای من که انتظار می کشد

    و نقشی از خیال تو به آبشار می کشد

    دوباره جسم بی رمق مرا غذاب میدهد

    دوباره کارزار من به شوره زار می کشد

    دوباره میبینمت که واژه های بی کسی

    به صد هزار یا که نه به بیشمار می کشد

    از انتظار من نگو که لحظه لحظه ماندنم

    برای عاشقی چو من به صد بهار می کشد

    ندیدمت ولی توئی که با قطار میروی

    و دست غرق خواهشی به این قطار می کشد

    دوباره خواهش از خدا که لحظه ای ببینمت

    برای با تو بودنم خدا کنار می کشد

    دوباره چشمهای تو کشید و می برد مرا

    به پاییز عاشقی به این قمار می کشد



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! حکایت

    چهارشنبه 87/1/21 :: ساعت 7:1 عصر

     

    سنگ تراش ناراضی

    سنگ تراش ناراضی

    در افسانه ها آمده است، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، روزی از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد و گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است. و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.

    تا مدتها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا اینکه یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان نیز ناچارند به حاکم احترام بگذارند. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم آن وقت از همه قویتر می شدم.

    در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد، در حالی که روی تخت روانی نشسته بود مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را آزار می دهد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

    او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد ابر باشد و تبدیل به ابری بزرگ شد.

    کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا صخره سنگی است و آرزو کرد که سنگ باشد و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

    همانطور که با غرور ایستاده بود و به هیبت و شکوه خود می نگریست، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! شانس اول

    چهارشنبه 87/1/21 :: ساعت 6:59 عصر

      شانس اول

    شانس اول


  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! زندگی

    سه شنبه 87/1/20 :: ساعت 3:46 عصر

       زندگی
    در آخرین روز ترم پایانی دانشگاه، استاد به زحمت جعبه سنگینی را داخل کلاس درس آورد. وقتی که کلاس رسمیت پیدا کرد، استاد یک لیوان بزرگ شیشه ای از جعبه بیرون آورد و روی میز گذاشت.... ادامه مطلب...


  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! نهایت آرزو

    سه شنبه 87/1/20 :: ساعت 3:42 عصر

         نهایت آرزو

    نهایت آرزو

    شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی به پیرمـرد بیمار چشم دوخته بود نگاهی انداخت.
    پیرمرد قبل از اینکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا می زد.
    پرستار نزدیک پیرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اینجاست، او بالاخره آمد.                                                                                                                                                                                       بیمار به زحمت چشم هایش را باز کرد و سایه پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود.
    بیمار سکته قلبی کرده بود و دکترها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند.
    پیرمرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشم هایش را بست.
    پرستار از تخت کنار که دختری روی آن خوابیده بود، یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند. بعد از اتاق بیرون رفت. در حالی که مرد جوان دست پیرمرد را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد.
    نزدیک های صبح حال پیرمرد وخیم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراری را فشار داد.
    پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاینه بیمار پرداخت ولی او از دنیا رفته بود.
    مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و پرسید: ببخشید، این پیرمرد چه کسی بود؟! پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!
    مرد جوان گفت: نه، دیشب که برای عیادت دخترم آمدم برای اولین بار بود که او را می دیدم. بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود، اشاره کرد.
    پرستار با تعجب پرسید: پس چرا همان دیشب نگفتی که پسرش نیستی؟
    مرد پاسخ داد: فهمیدم که پیرمرد می خواهد قبل از مردن پسرش را ببیند، ولی او نیامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهمیدم که او آن قدر بیمار است که نمی تواند من را از پسرش تشخیص دهد. من می دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتیاج دارد...

     

     



     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! عشق به مادر

    سه شنبه 87/1/20 :: ساعت 3:28 عصر

      عشق به مادر

    عشق به مادر
    مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
    وقتی از گل فروشـی خارج شد، دختری را دید که روی جـدول خیابان نشستـه بود و هق هق گریـه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: دختر خوب، چرا گریه می کنی؟
    دختر در حالی که گریه می کرد، گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم در حالی که گل رز 2 دلار می شود. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ می خرم.
    وقتی از گل فروشی خارج می شدند، مرد به دختر گفت: "مادرت کجاست؟ می خواهی تو را برسانم؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.
    مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
    مرد دلش گرفت، طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.



     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! دست نوازش

    سه شنبه 87/1/20 :: ساعت 3:22 عصر

         دست نوازش
    روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند...
    ادامه مطلب...


  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! عشق یک پدر

    چهارشنبه 86/11/24 :: ساعت 8:23 عصر

     

          در پارک شهر ، زنی با یک مرد ، روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو به مرد کرد و گفت : "پسری که لباس قرمز به تن دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است." مرد در جواب گفت : "چه پسر زیبایی!" و در ادامه گفت : "او هم پسر من است." و به کودکی اشاره کرد که داشت تاب بازی می کرد.

    مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : "تامی ، وقت رفتن است. "

    اما تامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید گفت : " بابا ! فقط 1 دقیقه دیگه ، باشه ؟ "

    مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز صحبت کردند. دقایقی گذشت و پدر دوباره صدا زد : "تامی! دیر می شود ، برویم." ولی تامی باز خواهش کرد : "بابا ! 1 دقیقه ، این دفعه قول می دهم. "

    مرد لبخندی زد و باز قبول کرد. در همین هنگام زن رو به مرد کرد و گفت : "شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟ "

    مرد جواب داد : "دو سال پیش در حادثه ی رانندگی پسر بزرگترم را از دست دادم . من هیچ گاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم. تامی فکر می کند که 1 دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آنست که من 1 دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم."

     

     

     

     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! ولنتاین

    چهارشنبه 86/11/24 :: ساعت 5:10 عصر

     

     

    چرا 14 فوریه را روز ولنتاین نامگذاری کردند ؟   ادامه مطلب...


  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    <   <<   6   7   8   9   10   >>   >

    ! ليست كل يادداشت هاي اين وبلاگ