سفارش تبلیغ
صبا ویژن





 

 

 

 





آنکه خود را بشناسد، به غایت هر شناخت و دانشی رسیده است . [امام علی علیه السلام]

:: خانه

:: مديريت وبلاگ

:: پست الكترونيك

:: شناسنامه

vدرباره من

lovlyworld

F . Taghavi
شب تنهائی من‏‏‍‏ بر هجوم تن دیوار اتاق میکوبد دل من تنگ دلی است که بر اندوه دلم می نالد

vلوگوي وبلاگ

lovlyworld

v لينك وبلاگ دوستان

احسان
عاشق دلباخته
حرفهای شیرین
مشکی رنگه عشقه
دلنوشته های یاسی
پویا احسانی
عاشقان دیوانه نیستند!
رویای معین
ردپای شقایق
diplomacy
یاسین
شب و تنهایی عشق

.: شهر عشق :.
امپراتوری هخامنشیان
دکتر علی حاجی ستوده

v لوگوي وبلاگ دوستان

















vمطالب قبلي

مطالب علمی
ایام خاص
اشعار زیبا
پندهای به یاد ماندنی
عاشقانه ها
خبر

vوضعيت من در ياهو

يــــاهـو

vاشتراك در خبرنامه

 

 

:: كل بازديدها: 231781

:: بازديدهاي امروز :3

:: بازديدهاي ديروز :25

::  RSS 

::  Atom 

! شعری برای تو

پنج شنبه 89/1/26 :: ساعت 4:16 عصر

اگر روزی برسد تاریکی

                                     تو چراغم هستی ؟

                                                           اگر روزی برسد تنهائی

                                                                             تو کنارم هستی ؟

 

       اگر روزی برسد بیتابی

                                    تکیه گاهم هستی ؟

                                                           اگر روزی برسد لحظه غم

                                                                                         غمگسارم هستی ؟

 

       اگر زخمی برسد بر دل من

                                    تو طبیبم هستی ؟

                                                           اگر از من نرسد نجوائی

                                                                                           تو به یادم هستی ؟

 

       اگر روزی برسد این ایام

                                    و تو غایب باشی

                                                           در سکوت خواهم مرد

                                                                                          اگر آن روز به فریاد دل من نرسی



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! داستان روز

    یکشنبه 89/1/22 :: ساعت 12:9 عصر

    دانه‌ کوچک‌ بود و کسی‌ او را نمی‌دید...

    سال‌های‌ سال‌ گذشته‌ بود و او هنوز همان‌ دانه‌ کوچک‌ بود.

    دانه‌ دلش‌ می‌خواست‌ به‌ چشم‌ بیاید اما نمی‌دانست‌ چگونه.

    گاهی‌ سوار باد می‌شد و از جلوی‌ چشم‌ها می‌گذشت...

    گاهی‌ خودش‌ را روی‌ زمینه روشن‌ برگ‌ها می‌انداخت‌ و گاهی‌ فریاد می‌زد و می‌گفت:

    من‌ هستم، من‌ اینجا هستم، تماشایم‌ کنید.


    اما هیچ‌کس‌ جز پرنده‌هایی‌ که‌ قصد خوردنش‌ را داشتند یا حشره‌هایی‌ که‌ به‌ چشم‌ آذوقه‌ زمستان‌ به‌ او نگاه‌ می‌کردند، کسی‌ به‌ او توجه‌ نمی‌کرد.


    دانه‌ خسته‌ بود از این‌ زندگی، از این‌ همه‌ گم‌ بودن‌ و کوچکی‌ خسته‌ بود، یک‌ روز رو به‌ خدا کرد و گفت: نه، این‌ رسمش‌ نیست.

    من‌ به‌ چشم‌ هیچ‌ کس‌ نمی‌آیم. کاشکی‌ کمی‌ بزرگتر، کمی‌ بزرگتر مرا می‌آفریدی.


    خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه‌ فکر می‌کنی. حیف‌ که‌ هیچ‌ وقت‌ به‌ خودت‌ فرصت‌ بزرگ‌ شدن‌ ندادی. رشد، ماجرایی‌ است‌ که‌ تو از خودت‌ دریغ‌ کرده‌ای. راستی‌ یادت‌ باشد تا وقتی‌ که‌ می‌خواهی‌ به‌ چشم‌ بیایی، دیده‌ نمی‌شوی.

    خودت‌ را از چشم‌ها پنهان‌ کن‌ تا دیده‌ شوی.


    دانه‌ کوچک‌ معنی‌ حرف‌های‌ خدا را خوب‌ نفهمید اما رفت‌ زیر خاک‌ و خودش‌ را پنهان‌ کرد.

    رفت‌ تا به‌ حرف‌های‌ خدا بیشتر فکر کند.


    سال‌ها بعد دانه‌ کوچک‌ سپیداری‌ بلند و باشکوه‌ بود که‌ هیچ‌ کس‌ نمی‌توانست‌ ندیده‌اش‌ بگیرد؛ سپیداری‌ که‌ به‌ چشم‌ همه‌ می‌آمد ...  



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! حرف دل

    شنبه 88/12/15 :: ساعت 11:46 صبح

    با هم عهد بستیم که در کنار هم بمانیم . عهد بستیم با هم از لحظه ها عبور کنیم .

    بمانیم در شادی ، گل خند? هم باشیم . بمانیم در غم ، شبنم چشمان تر هم باشیم .

    عهد بستیم عطر فضای اطرافمان نفسهایمان باشد . عهد ما شد حکم الهی حکمی ابدی و ماندگار .

    قرار بر این شد تنهائی را به دست باد سپاریم . تلخی زمان را فراموش کنیم به امید شیرینی فردا .

    تا سپیدی صبح عهد بستیم و رویا ساختیم .

    قافل از اینکه به محض روشن شدن دنیای تاریک تو میروی و من میمانم با این امید که تا تو باز برگردی .



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! یک درس واقعی

    دوشنبه 88/12/10 :: ساعت 4:19 عصر

    امروز دوباره یک ایمیل داشتم یک داستان تکراری داستانی زیبا که هر گاه میخونم قلبم پر از درد میشه و ناخودآگاه اشک میریزم البته کمی هم افسوس میخورم این داستان نهایت عشق پاک و خالص را به تصویر کشیده افسوس میخورم که آیا در این دنیا که هر کس به فکر منافع خودشه از این عشقها پیدا میشه ؟

    داستان جالبیه شما هم بخونید تا مثل من به فکر فرو برین چرا ما اینطوری نباشیم ؟

     

    یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

    برخی ازدانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.  

    برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.  

    شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

    در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:  

    یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند...

    یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.  

    شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

    رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.  

    ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد...  

    همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرارکرد و همسرش را تنها گذاشت.

    بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.  

    ببر رفت و زن زنده ماند...  

    داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

    اما پسرپرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریادمی زد؟  

    بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!  

    پسرجواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که : عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.ازپسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود...

    قطره های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند.

     پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد واورا نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود

     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! داستان روز

    چهارشنبه 88/11/14 :: ساعت 3:14 عصر

    یکی بود یکی نبود

    یک مرد بود ، که تنها بود . یک زن بود که او هم تنها بود .

    زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود .

    مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود .

    خدا غم آنها را می دید و غمگین بود .

    خدا گفت :

    شما را دوست دارم . پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

    مرد سرش را پایین آورد ، مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آن زن را دیدی . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید .

    خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .

    مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود . زن خندید .

    خدا به مرد گفت :

    به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .

    مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .

    خدا به زن گفت :

    به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد ، زیبا کنی .

    مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند .

    خدا خوشحال بود .

    یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد . دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند . اما پرنده نیامد . پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند . مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .

    خدا گفت :

    از بهشت شاخه گلی به شما خواهم داد .

    پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد . زن اشکهای کودک را می دید و غمگین بود . فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیر? جانش به او بنوشاند .

    مرد زن را دید که میخندد . کودکش را دید که شیر می نوشد . بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .

    خدا شوق مرد را دید و خندید . وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شان? مرد نشست .

    خدا گفت :

    با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد . راست بگویید ، تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید ، تا همیشه به یاد من باشد .

    روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت . زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلهای پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند .

    خدا همه چیز و همه جا را می دید .

    خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیس نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخ? گلی را می کارد . خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاههایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی می گردند و پرنده هایی که .....

    خدا خوشحال بود

    چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود .

     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! دروغی دیگر

    سه شنبه 88/11/6 :: ساعت 1:6 عصر

    مجتبی واحدی، مشاور مهدی کروبی درباره سخنان امروز دبیرکل اعتماد ملی توضیحاتی ارائه داد. وی در گفتگو با خبرنگار جرس گفت: من با آقای کروبی صحبت کردم و ایشان گفتند که امروز آقای ابوترابی فرد حرف هایی زدند که با واقعیت منطبق نبود و من بدون دعوت پشت تریبون رفتم و توضیح دادم که آقای ابوترابی فرد در جریان مسائل نیست و همه کارهایی که بعد از انتخابات انجام گرفته ، برای ماست مالی کردن قضیه تقلب در انتخابات بوده است.

    به گفته واحدی، دبیرکل اعتماد ملی ، سپس نمونه هایی از تقلب و دخل و تصرف در انتخابات را بیان کرده و به نقل قولی از آیت الله العظمی منتظری پرداخته که به نقل از یکی از افراد امین خود گفته بود در یک صندوق که رای کروبی 92 بود تنها یک رای اعلام کردند.

    براساس گفته واحدی، مهدی کروبی توضیح داده است: پس از اتمام کنگره در حال خروج بودم که تعدادی از خبرنگاران ، سوالاتی از من پرسیدند و من در پاسخ به انها گفتم که پس از تنفیذ، دولت فعلی دولت مستقر کشور است و وظیفه دارد کارهای مردم را انجام دهد و پاسخگو باشد.

    کروبی در توضیح این سخنان خود گفت : در همان مصاحبه بر این نکته تاکید کردم که تقلب های گسترده درانتخابات صورت گرفته و من برهمه مواضع انتخاباتی خود و اعتراضات خود ایستادگی کرده و می کنم و بیدی هم نیستم که با تهدیدها و فحاشی ها و هتاکی ها عقب نشینی کنم اما مردم مسائل روزمره ای دارند که دولت مستقر باید آنها را حل کند و دولت فعلی پس از تنفیذ، دولت مستقر کشور است و باید پاسخگوی مشکلات مردم باشد.

    دبیرکل حزب اعتماد ملی، تصریح کرد: همین امروز در مصاحبه با یک روزنامه انگلیسی، گفتم مطمئن باشید دولت احمدی نژاد چهار سال نخواهد ماند.

    به گفته مجتبی واحدی، سخن آخر کروبی این بود: حرف من همان حرف ملت است که رای ما کجاست؟

    باز هم دست دروغگویان رو شد آقای کروبی بر موضع خود می ماند و عقب نشینی نکرده است



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! یادداشت روز

    پنج شنبه 88/10/10 :: ساعت 12:8 عصر

             دیروز مثل بچه ای که تمنای عروسکی دارد زانو زدم اشک ریختم و با خدا رازو نیاز کردم .

    خدایا من که تحمل یک قطره خون دیدن ندارم

    خدایا من که حتی نمیتوانم ببینم کسی درد میکشد

    خدایا من که اگر ره گذری را ببینم که روی زمین افتاده و فوت کرده تا چند روز نمیتوانم غذا بخورم

    خدایا من که اگر زخم کسی را ببینم چند وقت بیمارم و حوصله ندارم کاری انجام دهم

    خدایا من آیا انسان اشرف مخلوقات تو هستم یا آنکس که به راحتی به شکم زن باردار ضربه میزند ؟

    خدایا من حس انسانی دارم یا آنکس که به راحتی میزند انقدر میزند تا مطمئن شود دیگر نفس آن فرد بند آمده ؟

    خدایا من انسانم یا آنکس که میکشد ؟

    خدایا من که این صحنه ها را دیدم نمیتوانم بخوابم آیا آنها شبها به راحتی میخوابند ؟

    خدایا ............

    انقدر اشک ریختم تا خوابم برد .

    به نظر شما کدوم گروه مشکل دارن ما یا آنها ؟



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! منتظری منتظری آزادیت مبارک

    یکشنبه 88/9/29 :: ساعت 4:18 عصر

    آیت الله العظمی منتظری ، از مراجع عالی قدر تقلید که هشتاد و هفتمین سال عمرش را می گذراند ، شب گذشته بر اثر بیماری در شهر قم به دیار باقی شتافت .

    پایگاه خبری فراکسیون خط امام ( ره ) مجلس « پارلمان نیوز» درگذشت این مرجع عالی قدر را به ملت ایران تسلیت می گوید .

    اخبار اولیه حاکی از آن است که شب گذشته آیت الله منتظری بعد از خواندن نماز شب و بعد از دقایقی که به بستر رفته بود ، درگذشت .

    به نظر شما این عجیب نیست ؟ دو روز قبل این روحانی مبارز بیانه بسیار تند و تیزی ایراد فرمودن واقعا عجیب نیست بعد از اون خط و نشان کشیدن ها شب بعد فوت کردن ؟

     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! نوای شبانه

    شنبه 88/9/28 :: ساعت 4:58 عصر

    دیشب چه زیبا بود آسمان غم گرفته شهرمان باز نوای دلهای سوخته باز هم صدای انسان هایی که این روزها یکی شده اند چه اتحاد زیبائی و ....

    دیشب دوباره لحظه هم صدا شدن را تجربه کردیم قرار بر این است که این هم صدا شدن یک ماه ادامه داشته باشد .

    دعا کنیم این صداها وجود جغد شوم را بلرزاند دعا کنیم آسمان شهرمان باز بر ما لبخند بزند دعا کنیم باز ستاره های آسمان با عشوه بر ما چشمک بزنند و ........

    یا حسین گوئیم و قد راست کنیم و یا زینب گوئیم و ظلم را دور کنیم .

    التماس دعا



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! نوای روز

    دوشنبه 88/9/16 :: ساعت 8:42 عصر

    چه آسمان شهر ما سیاه و تیره می نمود

    کلاغ شوم بد صدا نوای مرگ می سرود

    دوان دوان و بی صدا کبوتر سفید ما

    در آرزوی آشیان به هر کجا پری گشود

     

    صدای شهر ما شده صدای نعره بدان

    صدای خشم مادری صدای گریه و فغان

    شده تمام آرزو برای هر نگاه تر

    رها شدن ز ظلم شب ز دست جغد بی نشان

     

    خبر برای ما بیار هجوم سبز بلبلان

    رسد زمان فتح ما زمان فتح عاشقان

     

    امروز باز شاهد گلگون شدن پرستوهای عاشقمان در کوچه های شهرمان بودیم کوچه هایی که از شرم قطره قطره های خون جوانانمان مویه می کنند و فریاد می زنند چه بی شرمانه سالخوردگان را کتک می زدند این است حکومت علی وار فراموش کردند حرمت نگه داشتن ها را . افسوس و صد افسوس که اینان آدم بودن را فراموش کرده اند .

    به امید پیروزی و دیدن روزهای سبز کشورمان



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    <      1   2   3   4   5   >>   >

    ! ليست كل يادداشت هاي اين وبلاگ