سفارش تبلیغ
صبا ویژن





 

 

 

 





هیچ چیز نزد خداوند ـ عزّوجلّ ـ، منفورتر ازبخل و بدخویی نیست که این یک، همان گونه که سرکه عسل را تباه می کند، ایمان را تباه می کند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

:: خانه

:: مديريت وبلاگ

:: پست الكترونيك

:: شناسنامه

vدرباره من

lovlyworld

F . Taghavi
شب تنهائی من‏‏‍‏ بر هجوم تن دیوار اتاق میکوبد دل من تنگ دلی است که بر اندوه دلم می نالد

vلوگوي وبلاگ

lovlyworld

v لينك وبلاگ دوستان

احسان
عاشق دلباخته
حرفهای شیرین
مشکی رنگه عشقه
دلنوشته های یاسی
پویا احسانی
عاشقان دیوانه نیستند!
رویای معین
ردپای شقایق
diplomacy
یاسین
شب و تنهایی عشق

.: شهر عشق :.
امپراتوری هخامنشیان
دکتر علی حاجی ستوده

v لوگوي وبلاگ دوستان

















vمطالب قبلي

مطالب علمی
ایام خاص
اشعار زیبا
پندهای به یاد ماندنی
عاشقانه ها
خبر

vوضعيت من در ياهو

يــــاهـو

vاشتراك در خبرنامه

 

 

:: كل بازديدها: 231778

:: بازديدهاي امروز :0

:: بازديدهاي ديروز :25

::  RSS 

::  Atom 

! شعر روز

پنج شنبه 89/10/16 :: ساعت 1:28 عصر

مرا ببر از این دیار به شهر خالی از گناه

به کوچه های بی کسی از آشیانه سیاه

 

مرا ببر به راه دور به سرزمین سوت و کور

به دشت تشنه غروب به خاک پاک بی غرور

 

مرا به خانه ای ببر که یاس در آن نفس زده

به باغ پرستاره ای که ماه در آن قدم زده

 

مرا ببر به قصر عشق جدا شو از غریبگی

سکوت را بهانه کن در این سراب خستگی

 

در این سکوت دلپذیر هوا پر از ترانه شد

نوای دل نشین یار صدای بی بهانه شد

 

نفس بزن نگاه را در آستانه صبا

شمیم عشق را بکش به زیر سایه خدا

 

مرا ببر مجال نیست برای دل قرار نیست

جز این نگاه عاشقت شفای درد ما چیست ؟



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! حرف دل من

    شنبه 89/10/11 :: ساعت 1:54 صبح

    - امروز دلم باز ابری بود . گاهی اینطوری میشم گاهی چشمام بارونیه گاهی قلبم پر غم میشه

    پرسیدم : علتش را پیدا کردی ؟

    - نه علت نداره یه کابوسه یه گنگی خاص

    گفتم : نه باید علت داشته باشه قلب که الکی الکی نمی گیره

    اشکش رو دیدم ، دیدم تو چشمش یه قطره کوچیک شیطون داره میرقصه می خواست خودش رو تو آغوش گونه هاش پرتاب کنه که با دست جلوش رو گرفت

    اشک گوئی دلخور شد رو دستش محو شد و رفت

    به دستاش نگاه کردم بی رنگ بود خون توش نبود میلرزید ناخودآگاه یاد قطره اشک افتادم که چه صادقانه خود را فدای گونه کرد

    گفتم : عاشقی ؟

    چهره معصومش صد سال پیرتر شد شکست خطوط صورتش رو میدیدم دلتنگیش انقدر زیاد بود که از لبهاش جاری شد

    بارید . عشق رو فریاد زد و رفت

    تازه فهمیدم عاشقم بود و من نفهمیدم



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! شعر روز

    سه شنبه 89/9/30 :: ساعت 11:45 عصر

    خواب شیرین

    شهر دلها اینجاست

    عشق در کوچه و برزن پیداست

    کودکان خنده کنان می رقصند

    دل و دلدار و می ناب به راست

    قاصدکها همه سرزنده ز عشق

    بوی نرگس نفس باد صباست

    دل و دین همه یک رنگ شده

    اشک گل خرقه خوبان خداست

    همه را گفتم از این وادی عشق

    خواب من خود گذر خاطره هاست



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! وصال

    پنج شنبه 89/9/18 :: ساعت 2:3 عصر

    صبح زود بیدار شد از همیشه شاداب تر از همیشه خوشحال تر در آیینه صورتش را نگاه کرد هنوز آثار جوانی بر صورتش نمایان بود لبخند زیبائی زد به یاد اولین دیدارش افتاد به سمت پنجره رفت روبروی پنجره اش پنجره ای بود که اولین دیدارشان را نقش زده بود یاد چشمان مهربان او افتاد چشمانی که در اولین نگاه دلش را با خود به آسمان ها برده بود یادش می آید تازه به این محله آمده بود در حال اسباب کشی به اتاقی که انتخاب کرده بود رفت پنجده را باز کرد نسیم پائیزی موهایش را در هوا رقصاند چشمانش را بسته بود و به نوازش باد دل سپرده بود که متوجه سنگینی نگاه کنجکاوی شد چشمانش را که باز کرد او را دید پسری محجوب و خوش سیما چشمانش پر از نشاط جوانی بود ناخواآگاه به هم لبخند زدند و این اولین دیدارشان بود .

    از آن روز 4 سال می گذرد و فردا روز موعود است او از سربازی بر میگردد و آخر هفته زمان عقدشان است روزی که به همه دوری ها پایان میدهد . خوشحال به آشپزخانه رفت صدای مادر را شنید که داشت کسی را دلداری میداد بعد از چند لحظه سکوت مادر به آشپزخانه آمد چشمانش خیس بود پرسید مامان چی شده ؟ مادر داستان خیانت مرد همسایه را تعریف کرد که چطور دل زنش را شکسته غرورش را لگدمال کرده و با داشتن 2 بچه کوچک با زن دیگری ازدواج کرده زن همسایه تنها توی این شهر اسیر شده و زندگی سختی در پیش رو دارد بعد یک لیوان آب برداشت و رفت و باز صدای گریه و دلداری مادر به گوش رسید .

    کمی غمگین شد دلش برای زنهایی که مورد ظلم قرار میگیرند سوخت دلش برای دلهای عاشقی که به بن بست میرسند سوخت ناگهان به یاد فردا افتاد در دلش حس غروری کرد که عشق او تمام این لحظات به یادش بوده و با بی تابی به سوی او می آید با خود گفت برای من شکستی وجود ندارد و ...........

    آن روز به کندی میگذشت هر چند دقیقه یکبار به سمت پنجره می رفت میدید که برای تمیز کردن اتاق در تکاپو هستند که ناگهان صدای شیون بلند شد دقت کرد آنجا چه خبر شده ؟ صدای فریاد می آمد صدای گریه صدایی که تداعی مرگ میکرد . پنجره را باز کرد دید همسایه ها به سمت خانه معشوقش می دوند مادر او را دید که به کوچه دوید موهایش را میکند و زاری میکرد . چه شده چرا اینچنین زاری میکند ؟ در اتاقش باز شد مادرش به سمت او آمد در آغوش کشیدش . همه چیز مثل یک خواب بود هیچ قدرت حرکتی نداشت در بین زاری های مادر او شنید که عشقش در راه بازگشت تصادف کرده و ............

    دیگر چیزی نفهمید از هوش رفت در رویا میدید عشقش به او لبخند میزند و به او نوید وصال میدهد همان طور که بارها این نوید را داده بود در باغی زیبا با هم قدم میزنند همه جای بوی عطر گل می آید همه چیز زیباست همه چیز ............

    وقتی چشمش را باز کرد در بیمارستان بود به سختی از جای برخواست بدنش بی جان بود نمی خواست باور کند آن باغ فقط یک رویا بود بعد از ترخیص به اتاقش رفت اتاقی که دیگر از پنجره اش نوری نمی آمد کمی دراز کشید اما خوابش نمی برد به یاد نوید وصال افتاد به سمت پنجره رفت به آن سمت خیابان به پنجره اتاق او نگاه کرد همه جا تاریک بود چیزی نمی فهمید فقط صدای فریاد رهگذران : برو عقب داری چیکار میکنی برو عقب .............

    دیگر همه چیز تمام شد به خود آمد او را دید با همان لبخند دستش را گرفت تا از زمین بلندش کند وقتی می رفت سبک بود برگشت به عقب نگاه کرد جسمش را دید که در خون غلتیده و مردم دور آن حلقه زدند .



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! شعر روز

    پنج شنبه 89/8/27 :: ساعت 5:0 عصر

    بی تو من بلبل بی بال و پرم

    بی صدا و خسته و دربه درم

    بی تو من شب زده ای بی یارم

    طعم سرد نفس مردابم

    بی تو من تشنه زبوی عشقم

    در پی عطر تن معشوقم

    بی تو من دیر نشینی تنهام

    بدنم خشک و گلی گریانم

    بی تو گیجم بی تو من حیرانم

    در پی ملتمسی نالانم

    بی تو من خسته در این دشت کویر

    مویه کن جامه دران خاک به تن می رانم



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! دل نوشته

    پنج شنبه 89/8/20 :: ساعت 12:9 عصر

    هر روز صدای بلبل زیبا کنار پنجره ام مرا بیدار می کرد امروز بلبلکم نیامد دلم گرفت کنار پنجره ساعتها در انتظارش بودم اما نیامد .

    به یاد افرادی افتادم که هر روز به امید دیدن عزیزانشان بیدار می شوند و گاهی این امید تنها رویائی بیش نیست .

    بیدار می شوند اما .............

    گاهی مرگ چه تلخ و سوزان می شود .

    فکر کردم تا وقتی بلبلکم می خواند من تنها لبخندی می زدم هیچ وقت به این فکر نکردم که شاید روزی نیاید .

    گویا همه مردم همین طور هستند وقتی از دست می دهند تازه درک میکنند بودن چقدر شیرین و ارزشمند هست .

    با اینکه همه ما می دانیم روزی داشته ها را از دست می دهیم باز فراموش میکنیم ارزشها را و صد حیف که دیر می فهمیم چه زود دیر می شود .



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! واژه تنها

    شنبه 89/8/15 :: ساعت 3:35 عصر

    زندگی

    این واژه تنها و بی کس

    در میان عاشقان

    واژه ای شیرین و زیباست

     

    زندگی

    روحی فراری است

    روحی در بند ، پا به زنجیر

     

    زندگی

    در ساحل عشق نور ماه است

    در بیابان ، زندگی همچون پرستو

    در گلستان ، غنچه ای تازه شکقته

     

    زندگی زیباست

    مثل مریم یا که یاس

    نرگسی است خندان

     

    زندگی در بین ما

    تابش نور دو چشم است

    چشم یاری مهربان

    چشمی عاشق ، منتظر بر راه است

     

     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! داستان روز

    یکشنبه 89/7/18 :: ساعت 6:47 عصر

    از دور شبهی خمیده بر جاده نمایان شد لرزان و تکیده تلوتلو خوران می خرامید آهسته و پر تردید قدم بر می داشت نمی دانست در انتهای جاده چه چیزی در انتظارش است صدای عصایش در دشت می پیچید گوئی تنها موجود متحرک این دشت اوست خود را می کشید تا به انتهای جاده برسد .

    به یاد روز اولی افتاد که در ابتدای جاده شروع به حرکت کرده بود آن روز دختری زیبا سالم و شاداب بود دختری پر رویا که با آرزوهای بزرگ قدم بر می داشت محکم و با انگیزه .

    به یاد چشمهائی افتاد که در طول مسیر او را می کاویدند تا لغزشی در قدمش ببینند و به هنگام سقوط بر او حمله ور شده بدنش را بدرند .

    به یاد لبخند کودکانی افتاد که او را مست از عشق میکردند کودکانی که او را می بوسیدند و به او محبت هدیه می دادند .

    به یاد آرزوهایش کلبه ای امن گرمای عشق نوای یک کودک و ........

    چقدر از این رویاها دور شده بود هر چه فکر کرد رویائی دیگر در سر نداشت همه چیز تمام شده بود هیچ آرزوئی هیچ نیازی و .........

    لغزید فرو افتاد و دیگر برنخواست بدون آنکه به انتهای جاده رسیده باشد



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! شعر روز

    شنبه 89/6/6 :: ساعت 12:13 عصر

    خاطراتم را ورق خواهم زد

    خاطراتی گنگ و ناپیدا را

    عشق تو آمد به یاد این دلم

    آن کلاس ، آن تخته و آن میز را

     

    آن زمانی را به یاد می آورم

    که ربودی قلب را از سینه ام

    بی صدا گفتی ز قلب خسته ات

    در دل شب با نگاه تشنه ام

     

    در خیالم یاد آن شب زنده شد

    یاد تو با آن نگاه نافذت

    در میان ذهن من بیدار شد

    آن نگاه و خاطرات کهنه ات



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! داستان روز

    دوشنبه 89/5/18 :: ساعت 11:24 عصر

    باد خشمگین دیوارها را چنگ می زد ، سایه درختان در حال نوسان بر دیوار طرح غولی خون آشام را می نمود ، وزش باد در بین پنجره شبیه ناله دلخراش زنی سینه سوخته بود . خارج از کلبه صدای فریاد حاکم بود گوئی دنیا به آخر رسیده زمین و آسمان بی تاب بود . دخترک تنها در کنج اتاق به خود می لرزید کودکی زیبا با لباسی مندرس موهای پریشانش صورت معصومش را پوشانده بود .

    صدای غرش باد در لوله بخاری پیچید گوئی او را صدا می زد با صدای خنده آلوده به تمسخرش به کودک گفت می ترسی ؟

    دخترک موهایش را کنار زد لبهایش می لرزید صورتش سفید شده بود گفت : نه نمی ترسم مادرم به من گفته که از هیچ چیز نباید ترسید .

    باد خشمگین تر پرسید مادرت ؟ او کجاست ؟

    دخترک چشمهای درشتش را بست دست کوچکش را بر روی قلبش گذاشت و گفت : اینجا . مادرم دو سال پیش رفت بهشت پیش مادر بزرگ پیرم .

    باد با غرشی دیگر پرسید : چه کسی با تو در این کلبه متروکه زندگی میکند ؟

    دخترک لرزید با بغض جواب داد : با زن صاحب خانه . او زن خوبی است امشب در راه مانده برایش دعا میکنم تا سالم برگردد .

    باز صدای باد پرسید : او زن خوبی است ؟ واقعا خوب است ؟

    دخترک سرش را به علامت تایید تکان داد .

    زوزه باد شدیدتر شد طوری که دخترک خودش را جمع کرد باد غرید : بدنت کبود است کار اون زن نیست ؟

    دخترک با ترس سرش را باز به علامت تایید تکان داد بعد گویا چیزی نگرانش کرد با هراس گفت : او را آزار نده او زن خوبی است من دوستش دارم .

    باد با خشم خندید گفت : او را به سزای اعمالش می رسانم همینکه به خانه برسد بر ستون دم در میکوبم تا سقف بر سرش فرود آید .

    بعد از این حرف سکوت کرد .

    دخترک پشت پنجره دوید بیرون را نگاه میکرد . یادش آمد مادرش سرفه های شدیدی میکرد با این حال هیزم میفروخت تا بتوانند زندگی کنند . یاد روزی افتاد که بدن بی جان مادرش در راه مانده بود و زن صاحب کلبه او را پیدا کرده بود در حالی که دخترکش در آغوشش خوابیده بود . بعد از آن روز مادر به بهشت رفت و دیگر دخترک مادرش را ندید .

    روزهای بعد را به یاد آورد زن صاحب کلبه او را به خاطر اینکه نمیتوانست درست به کارهای خانه برسد کتک می زد . زن انتظار داشت دخترک بی نوا مانند یک زن بالغ از پس شست و شو و گرد گیری برآید اما دخترک ضعیف بود و به کندی کار میکرد همین کندی باعث می شد هر روز زن صاحب کلبه او را به شدت تنبیه کند .

    صورت دخترک برآفروخته شد یک لحظه با خود گفت اون زن بی رحم باید تنبیه شود با این افکار کنار پنجره به خواب رفت . ناگهان صدای پارس سگی او را از خواب پراند . به بیرون نگاه کرد زن صاحب کلبه را دید که از دور می آمد . قلبش به شدت بر سینه می کوبید . نمی دانست چه پیش خواهد آمد . با هر قدم که زن به کلبه نزدیکتر می شد صدای وزش باد شدیدتر می شد . دخترک می دید که زن زیر سقف جلوی درب کلبه خواهد مرد کمی لبخند زد اما بغضی در گلویش ظاهر شد . ترسید باد وحشیانه بر دیوار می کوبید . زن نزدیک شده بود با خشم دخترک را نگاه کرد . دخترک لبخند سردی زد . تنها 3 قدم دیگر تا مرگ زن مانده بود . صدای قدم اول آمد ، قدم دوم دخترک فریادی کشید و خود را به درب کلبه رساند زن را به عقب هل داد صدای خشم باد در ستون دم درب پیچید آنرا تکانی شدید داد و در هم شکست سقف فرود آمد در بین چشمان مبهوت زن صاحب کلبه و لبخند دخترک بی نوا . صداها در هم شکست هیاهوی باد تخریب سقف و فریاد زن و تنها یک جمله دخترک :

    دوستت دارم



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    <      1   2   3   4   5   >>   >

    ! ليست كل يادداشت هاي اين وبلاگ