سفارش تبلیغ
صبا ویژن





 

 

 

 





[ و چون روز نهروان به کشتگان خوارج گذشت فرمود : ] بدا به حال شما ، آن که شما را فریفته گرداند زیانتان رساند . [ او را گفتند اى امیر مؤمنان که آنان را فریفت ؟ فرمود : ] شیطان گمراه کننده و نفس‏هاى به بدى فرمان دهنده ، آنان را فریفته آرزوها ساخت و راه را براى نافرمانى‏شان بپرداخت ، به پیروز کردن‏شان وعده کرد و به آتششان درآورد . [نهج البلاغه]

:: خانه

:: مديريت وبلاگ

:: پست الكترونيك

:: شناسنامه

vدرباره من

lovlyworld

F . Taghavi
شب تنهائی من‏‏‍‏ بر هجوم تن دیوار اتاق میکوبد دل من تنگ دلی است که بر اندوه دلم می نالد

vلوگوي وبلاگ

lovlyworld

v لينك وبلاگ دوستان

احسان
عاشق دلباخته
حرفهای شیرین
مشکی رنگه عشقه
دلنوشته های یاسی
پویا احسانی
عاشقان دیوانه نیستند!
رویای معین
ردپای شقایق
diplomacy
یاسین
شب و تنهایی عشق

.: شهر عشق :.
امپراتوری هخامنشیان
دکتر علی حاجی ستوده

v لوگوي وبلاگ دوستان

















vمطالب قبلي

مطالب علمی
ایام خاص
اشعار زیبا
پندهای به یاد ماندنی
عاشقانه ها
خبر

vوضعيت من در ياهو

يــــاهـو

vاشتراك در خبرنامه

 

 

:: كل بازديدها: 231780

:: بازديدهاي امروز :2

:: بازديدهاي ديروز :25

::  RSS 

::  Atom 

! دل نوشته

سه شنبه 89/5/12 :: ساعت 10:42 عصر

 امروز  آسمان قلبم تاریک و طوفانی بود این روزهای تمام راهها به یک دیوار می رسد یک دیوار بلند و طولانی هر چقدر می روم به انتهای آن نمیرسم راهی برای گریز نیست گویا محکوم به بودن هستم باید بمانم باید در این ویرانی در پی روزنه ای برای فرار باشم .

امروز هوای دلم ابری است بارشی شدید رعدی هراس انگیز و .......

در این دیار دیگر رنگی از عشق رنگی از همدلی رنگی از همراهی نیست شاید اگر همراهی بود جستجوئی برای فرار نبود شاید .......

امروز تنهائی را حس کردم سکوت را شکست را و این من بودم که باختن را از دست دادن را و نابود شدن را تجربه کردم .

می خواهم روزنه ای پیدا کنم می خواهم زندگی را تجربه کنم می خواهم بدوم پرواز کنم و به آن سوی دیوار برسم .

آیا تو بال پروازم می شوی ؟



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! حقیقت تلخ

    پنج شنبه 89/4/17 :: ساعت 12:20 صبح

    صدایم را می شنوید ؟

    من هنوز اندک نفسی در سینه دارم من هنوز نوری را از دور میبینم مرا به خاک مسپارید .

    من هنوز صدای قلب شسکته ام را می شنوم من هنوز گرمی اشک را بر گونه تب دارم حس می کنم مرا به خاک مسپارید .

    مرا تنها مگذارید من هنوز جانی در بدن دارم تا فدای قدوم او کنم .

    او ؟ او را در جمعتان نمی بینم !

    اینجا تنگ است بوی نم می دهد بود تند خاک مرا اینجا تنها مگذارید کمی صبر کنید او می آید .

    چه بی تاب است این دل برای دیدن او برای آخرین بار.  به او بگوئید مرا فراموش نکند .

    او نمی داند عاشقی چه عالمی دارد نمی داند در اوج بی مهری چه سرمست از نگاهش بودم .

    او نمی داند روحم با او آمیخته نمی داند ، او هیچ نمی داند .

    نه سنگ را بردارید جانی نمانده که بی نور بتوانم ببینم میخواهم روی او را ببینم برای آخرین بار .

    خاک نریزید نمی خواهم مرا آلوده ببیند . کمی مهلت دهید من هنوز نفس دارم .

    او می آید من می دانم . شاید نداند که با خدا چه معامله ای کردم اما می داند آخرین آرزویم دیدن اوست .

    بگذارید از معامله ام بگویم برایتان شاید که او آید . قلب نا آرامش با من مهربان بود خواستم آرامش کنم با محبت ، با عشق اما در اوج مستی عشق موج خروشان زندگی جدایمان کرد معامله کردم با خدائی که از حال دلهای عاشق بی خبر نیست التماس کردم که قلب مهربانش را آرام کند . خدا پذیرفت گفت جانت را می دهی تا او بماند ؟ جانم را دادم او نمی داند چه معامله ای کردم او فقط باید شاد بماند . دردش نابودم می کند نمی خواهم نمی توانم نه نمی توانم دردش را ببینم با درد او نابود می شدم .

    آیا الان هم نابود شدم ؟ او کیست ؟ کمی خاک را کنار بزنید .

    او محبوب من است می دانستم می آید . کمی صبر کنید چرا به قبرم نگاه هم نکرد ؟ وای چه کودک شیرینی در آغوشش آرمیده . نه این حقیقت ندارد او برای من نیامده . همسرش و کودکش و ...........

    خدایا عشقی که در دلش بود ........

    باورم نمی شود گویا زمان مرگ زمان عریان شدن حقایق است .

    باید لبخند بزنم محبوب من سلامت با کودکش بازی می کند باید لبخند بزنم که آخرین تصویری که از این دنیا دیدم لبهای خندان او بود .

    تنهایم بگذارید به آرزویم رسیدم .

     

     

     

     

     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! دل نوشته

    یکشنبه 89/3/30 :: ساعت 12:54 عصر

    دلم دریا را میخواهد دلم میخواهد در بین موجها شناور شوم میخواهم بروم تا آن دورها جائی که دیگر دست کسی قلبم را نلرزاند بروم آنقدر دور که تنهائیم را کسی نشنود امروز آسمان دلم تو را می خواهد بوی تند ماهی صدای غرشت آشوب دلت میخواهم با تمام خشمت بربدنم بکوبی . بدن ؟ این لاش? بی جان !

    هیچ فکر کرده ای اگر بر من بکوبی چه می شوم ؟ خودم هم نمیدانم دیگر از این جسم چیزی نمانده که آنرا نابود کنی ؟ داشتم با خود فکر میکردم چرا شکستن شکستنی ها لذت بخش است صدای شکستنشان زیباست یا فرو ریختنشان ؟

    دلم تو را میخواهد دریا آغوش پر غضبت را می خواهم دلم گرفته تنها تو را می خواهم . تو می دانی تنهائی چیست ؟ تنها مانده ای ؟ من مانده ام تنها بی دل دلم دیگر دست خودم نیست بدن بی دل دیده ای ؟ بدن بی روح دیده ای ؟

    مرا نگاه کن برای یکبار هم که شده مرا در امواجت محو کن مرا با خود ببر تنهائیم را با خود ببر جسمم را ببر سکوتم را ببر نگاهم را ببر .

    دیروز نسیمی کلب? عشقم را ویران کرد تو دیدی ؟ دیدی که این نسیم چطور پیکر بی جانم را بر زمین کوبید او رفت با خود زندگیم را برد قلبم را برد روحم را برد دیگر تنها شدم تنهای تنها بی همدم بی آینده . مرا ببر دریا که دیگر دلیلی برای بودن نیست .

    مرا ببر که دیگر بودن با نبودن یکی شده

    مرا ببر



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! حرف دل

    چهارشنبه 89/3/12 :: ساعت 1:5 صبح

    مرا دریاب ، که با حجم نقسهایم تو را صدا می زنم

    مرا پیدا کن ، که بوی تو را در کوچه ها می جویم

    مرا تمنا کن ، که تو را ای محبوب قلب تمنا دارم

    مرا با خود به کوچه ای ببر که در آن عشاق قدم نهادند

    مرا با خود به محفلی ببر که در آن عشاق سر بر بالین هم نهادند

    مرا با خود به دیاری ببر که در آن عشاق پی هم سر به بیابان نهادند

    مرا با خود به ناکجاآباد ببر که با تو زیستن را دوست دارم



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! شعر روز

    سه شنبه 89/2/21 :: ساعت 12:23 عصر

    آسمان تاریک است

    دل من حادثه ای می خواهد

    که در آن بال زند کفتر عشق

    دل من عطر خوشی می جوید

    که در آن مست شود بی پروا

    و بخواند تا صبح

    تا همان لحظه که خورشید نمایان گردد

     شب تنهائی من باز آمد

    که مرا دور کند از نفس گرم طلوع

    چه کسی می داند

    که در این لحظه پر غصه و زار

    آفتاب می خندد

    و چه زیباست نگاه گل سرخ

    به لب خسته یار



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! شقایق مرد

    پنج شنبه 89/2/16 :: ساعت 11:57 عصر

    یک روز صبح هنگامیکه در خواب ناز بودم نوازشی بدنم را لرزاند نوازشی بس شیرین دلم نمی خواست چشم باز کنم حس می کردم در خواب هستم این دست مهربان تمام بدنم را نوازش کرد خستگی خواب شبانه از بدنم خارج شد چشم گشودم لبخندش به من جانی تازه داد نمی دانم چرا همان نگاه دلم را لرزاند دستانم برای در آغوش کشیدنش کوتاه بود خودش به سمت من آمد مرا گرفت و بوسه بارانم کرد از آن روز به بعد همیشه در انتظارش بودم تا بیاید تا بتوانم در کنارش آرامش بگیرم هر روز صبح با عشق دیدن او چشم می گشودم روزهای اول همیشه بود هر وقت دلتنگ بودم هر وقت مست از عشق بودم و هر وقت ..... خیلی مهربان بود نگاهش صدایش و حتی خشمش برایم پر از احساس بود در عشقی عمیق گرفتار شده بودم غیر از او کسی را نمیدیدم روزی دوست قدیمیم گفت شقایق چرا انقدر دلباخته او شده ای او با همه مهربان است ما را هم هر روز صبح نوازش می کند کار نسیم همین است باید صبح به صبح گلها را نوازش کند تا خستگی شب را از تن بیرون کنند چرا انقدر او را بزرگ می بینی ؟ گفتم چون کارش زیباست مهربان است لبخندش دل هر بیننده را می شکافت من را عاشق کرده و خوب می داند بی او می میرم دوستم نگاهی پر غم کرد و هیچ نگفت .

    روزها می گذشت و من هر روز عاشق تر از روز قبل می شدم تا زمانی رسید که شقایقی نورس نزدیک من روئید زیبا بود جوان و پر انرژی بعد از شکوفا شدنش نسیم آمد مثل همیشه شاد و رقصان وقتی به ما رسید بی توجه به نگاه عاشق من به سمت شقایق جوان رفت او را بوسید و نوازش کرد بعد بی هیچ کلامی رفت !!!!

    مگر می شود ؟ من را ندید ؟ چطور ممکن است ؟ دوستم متوجه شد که چقدر آشفته شدم گفت من قبلا به تو گفته بودم او نسیم است و به نجواهای عاشقانه اش دل خوش نکن دیدی راست می گفتم . او تو را فراموش کرد او همیشه اینگونه عمل می کند هر گاه گلی جدید می روید با او دوستی می کند و بعد از مدتی گلی دیگر نباید به او دل خوش می کردی کلمات دوستم مانند داس بدنم را می خراشید . چرا با من ؟ من که عاشقش بودم ؟ من که او را همچون معبودی دوست داشتم چرا من ؟ من که تشنه دیدارش بودم من که لحظه شماری می کردم تا خود را به دست او بسپارم چرا من ؟ دنیای من بی او هیچ رنگ و بوئی نخواهد داشت دنیا را بی او نمیخواهم بغض گلویم را فشار می داد با صدای بلند فریاد زدم و مویه کردم انقدر اشک ریختم که چشمانم به جای اشک خون بارید کار من شد در عشق او سوختن و گریستن .

    روزی از بلبلی شنیدم که نسیم برای آسیب ندیدن من ترکم کرد به بلبل گفتم به نسیم بگو بودنش آرامش قلبم بود و رفتنش مرگ من او مرا تنها گذاشت تا سالم بمانم اما من در غم عشق او نابود شدم به او بگو عشق او را فراموش نکرده و نمیکنم من شقایق هستم و تا زنده هستم در غم عشق او نالانم .

    به او بگو بی او شقایق مرد عشق مرد زندگی مرد



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! مرگ عشق

    پنج شنبه 89/2/9 :: ساعت 2:44 صبح

    پرسید عشق چیست ؟

    گفتم یک بازی  

    پرسید بازی ها انتها دارند پایان عشق چیست ؟

    گفتم اندوه

    گفت پس چرا عاشق می شوند  ؟

    گفتم چون عشق زندگی را رنگین می کند

    گفت اندوه رنگ ندارد این چه رنگی است ؟

    گفتم اندوه عشق رنگ دارد رنگش به رنگ خون درون قلب است

    آری اگر عشق نباشد خواهیم مرد

    سکوت کرد گفت عشق می خواهم می توان آن را خرید ؟

    گفتم قیمتش را می پردازی

    گفت چقدر است ؟

    گفتم به قیمت زندگیت

    بلند شد و رفت همانطور که می رفت گفت می خواستم بدانم چرا دیگر زنده نیستی حال فهمیدم     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! جمله روز

    سه شنبه 89/2/7 :: ساعت 1:18 عصر

    خاطرم نیست تو از بارانی یا که از نسل نسیم ، هرچه هستی گذرا نیست
    هوایت ، بویت ... فقط آهسته بگو . . . با دلم می مانی..........

     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! دل نوشته

    پنج شنبه 89/2/2 :: ساعت 8:6 عصر

    نوری درخشید آفتاب از کنار پنجره به روی صورت دخترک خزید . چشمان ترش نیمه باز بود باز اشک در سکوتی خزان زده امانش نداده بود با بی حوصلگی از تخت بلند شد آهسته و کشان کشان به سمت آینه رفت غم ساکن چهره آرامش بود بغض را فرو داد با لبی خندان نزد خانواده رفت .

    بعد از کارهای روزانه سراغ کامپیوترش رفت با بی حوصلگی ایمیلهایش را چک کرد ناگهان .....

    او را دید جذاب و مهربان به نظر می رسید دل دخترک لرزید آیا این همان کسی است که می خواهد او را همراهی کند ؟ به آسمان نگاه کرد خورشید می خندید بر خلاف دل نا آرامش که گریان بود . دل به دریا زد خواست که اعتماد کند و کرد .

    همه چیز دنیا زیبا شد حتی خشم آسمان حتی صدای کلاغها حتی ناله های شبانه و.... او آمد عاشقش کرد دلتنگی را به او آموخت به او یاد داد دیگر لبخندش برای دلخوشی و آرامش کسی نباشد از ته دل بلخندد روزهای زیبا و لحظه های زیبا باعث شد او باور کند این زیبائی ها ابدی است باور کند می تواند نگاهی گرمش کند باور کند می تواند لبخندی لبریز از عشقش کند میتواند شانه ای تکیه گاه خستگی اش شود می تواند سینه ای حجم تنهائی اش را پر کند و ...

    روزها گذشت کم کم ابرها به آسمان زیبای دخترک سرک کشیدند رعد و برقی زد و همه چیز تمام شد . او ناپدید شد رفت بدون اینکه دخترک را نگاهی کند همه دنیای دخترک شکست نابود شد باورهایش ایمانش کاخ بلورینی که با او ساخته بود . یعنی آنها هم اشتباه بود ؟

    دردی در قلبش نفسش را گرفت به خود پیچید چرا باور کرد دنیای تاریکش روشن شده ؟ چرا باور کرده که عشقی وجود دارد ؟ سالهاست که عشق مرده و هیچ قلبی صادقانه ابراز دوستی نمی کند .هیچ دلی به راستی نمی لرزد هیچ دستی به واقع به دنبال دستی نمی گردد و....

    اشک امانش را برید گریست بر سادگی خود بر دلی که عاشق بود بر عشقی که فرجامی نداشت بر حسی که بی گناه نادیده گرفته شد دخترک تنها عشق می خواست برایش هیچ چیز جاذبه و رنگی نداشت تنها عشق اما باورش نکرد رفت بی هیچ مکثی .

    درخترک با خود می اندیشید که آیا او نیز دلش به درد آمده ؟ آیا واقعا هیچ احساسی در وجودش رشد کرده ؟ به سادگی رفت هیچ اثری از دلتنگی در او نبود فقط رفت . مگر قول نداده بود که هیچ وقت تنهاش نگذارد یعنی این قول و قرار ها از یادش رفت ؟

    غم در وجود دخترک رخنه کرد او را لرزاند به خود آمد زمان را گم کرده بود نگاهی کرد گویا در خوابی عمیق فرو رفته بود تمام زیبائی ها خواب بود تمام غمها خواب بود به صفحه مانیتور نگاه کرد عکسی را دید که با او در رویایش زندگی کرده بود لبخندی زد نفسی کشید در دل از او تشکر کرد که لحظه های زیبای زندگی را به او نشان داد و شکر کرد که تمام زشتی ها در خوابش بود صفحه را بست و کنار پنجره به آینده نگاه کرد .



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! دوستت دارم

    چهارشنبه 89/2/1 :: ساعت 11:41 عصر

    با اینکه می دانم دوست داشتن گناه است دوستت دارم

    با اینکه می دانم پرستش کار کافر است می پرستمت

    با اینکه می دانم آخر عشق رسوایی است عاشقت می شوم

    پس گناهکارم ، کافرم ، رسوایم ولی همچنان دوستت دارم

     

    دوستت دارم عزیزم خیلی خیلی خیلی

     خیلی ها میگن

    اگه به معشوقت زیاد بگی دوستت دارم اون زود تو را از یاد می بره

    و به کس دیگری عشق می ورزد

     ولی من به تو اطمینان دارم پس دوستت دارم

     

    نمی دانم چه حسی هست این عاشقی؟

    وقتی می نشینم ، وقتی راه می روم ، وقتی می خوابم دوستت دارم

    وقتی صدایی می آید دوستت دارم ، وقتی سکوت است دوستت دارم

    چه می کنی با من که چنین راحت همیشگی شده ای ؟

     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    <      1   2   3   4   5   >>   >

    ! ليست كل يادداشت هاي اين وبلاگ